۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

این روزا دست و دلم به هیچ کاری نمیره اینقدر کار سرم ریخته که نمیدونم از کجا شروع کنم؟
فکرشو بکنید یه دفعه به تمام چیزایی که میخوایی میرسی و نمیدونی خوشحال باشی یا ناراحت؟
خوشحال از اینکه به همه آرزوهات رسیدی و ناراحت ه چرا همه با هم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آخه نه فرصت شادی برای هر کدوم داشتی نه فرصت داشتی که خودتو با این شرایط تطبیق بدی!
تازه بعد از یه عمر زندگی با عزت و آبرو باید تو خوابگاه زندگی کنم اونم تو شهر قم!!!!!!!!!!
هیچوقت خاطره یک شب زندگی تو خوابگاه رو فراموش نمیکنم. بدترین شب زندگیم بود!
خدا نصیب گرگ بیابون نکنه شرایط این روزای منو