۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

اين روزها

با اين روزهاي پر از ديوار كنار نمي ايم...

كاش ويران شود!

براي تكيه

شانه هايت كافيست...

با اين روزهاي پر از ديوار كنار نمي آيم ...كاش ويران ।
براي تكيه
شانه هايت كافيست...

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

آقا دزده

ساعت شش صبح پنجشنبه توي تختم خوابيدم و دارم خستگي كلاس و راه قم رو در ميكنم. نيم ساعتي ميشه كه سرو صداهايي ميشنوم اما فكر ميكنم كه حتما مامان طبق معمول داره سروصدا ميكنه كه يكدفعه صداي باز شدن در با لگد مياد و مامان جيغ ميزنه دزد دزد!از جا ميپرم و ميرم تو سالن كه دزده فرار ميكنه و ميبينيم كه در و از پشت رو ما بسته كه دنبالش نريم هرچند ما از خدامون بود بره مگه ديوانه بوديم كه تعقيبش كنيم؟
زنگ ميزنم 110 بعد از نيم ساعت آقا پليس مهربون مياد اون سمت ميله ها و چندتا سوال بيربط ميپرسه و ميره بدون اينكه درو حتي روي ما باز كنه! جا داره كه همينجا از نيروي محترم انتظامي كه تمام سعي خودشو در گير دادن به نواميس ملت ميكنن تشكر كنم.
بالاخره مامان بعد از سه روز دزد محترم رو شناسايي ميكنه كه تو گلفروشي همسايه كار ميكنه و چند روزي بود كه غيب ميشه اما خب كاري ديگه نميشه كرد و آقا دزده هم برميگرده سر كارشو دوباره هر روز با هم روبرو ميشيم.