۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

راز تا اطلاع ثانوی تحریم میشود

دیدید بعضی از روزا کلا رو شانسین و از زمین و زمان واستون میباره؟خب واسه من و حنا هم امروز تقریبا اینجوری بود.بعد از مدتی من و حنایی تصمیم گرفتیم بریم گردش و البته ساعت هفت صبح که من هنوز توی تختم بودم این تصمیم گرفته شد.قرار ما واسه ساعت یازده بود که بریم کمی قدم بزنیم و شاپینگ و این بازیا و بعدشم ناهار.منم که همیشه خدا زود میرسم میدونین و خدارو شکر حنا هم مثل خودمه.زنگ زدم به حنا که من و بهاره زودتر میرسیم بدو بیا،حنا جونی هم که دست کمی از خودم نداره گفت منم حاضرم و الان میام.حالا فکرشو بکنید که من ده و نیم نشده رسیدم ونک و تا یازده و خورده ای دنبال جای پارک مناسب خودم بودم ،یعنی جایی که مجبور به پارک دوبل نشم و قطعا میدونین این ساعت روز سمت ونک پیدا کردن این مدل جا پارک تقریبا محاله.خلاصه که توانیر و برزیل و عباسپور و ملاصدرا و کوچه زاینده رود و حتی خ آرارت رو گشتم و نبود که نبود.بالاخره مجبور شدم رفتم سمت آ اس پ پارک کردم و تاکسی سوار شدم و برگشتم ونک.خب از شروعش معلوم بود چه روزی در انتظارمونه.بعد از کلی شاپینگ و پیاده روی و گپ و گفت،دیگه وقت ناهار بود و من اصرار داشتم که حتما بریم یه جای ارزون تا صرفه جویی بشه.بالاخره یه ساندویچی خوب که غذاش خوشمزه باشه و تمییز باشه و جای نشستن هم داشته باشه و علاوه بر تمام این نقاط قوت،ارزون هم باشه یافت نشد.آخر سر هم تصمیم گرفتیم بریم همون راز خودمون.وارد راز که شدیم تقریبا خلوت بود و یه آقای گارسن مشنگ به ما سلام کرد و ما از جلو چشش رد شدیم رفتیم سر یه میز نشستیم.چشمتون روز بد نبینه با اون همه گشنگی ناشی از پیاده روی ،هرچی منتظر شدیم ،دیدیم هیشکی مارو تحویل نمیگیره.گارسن رو صدا زدیم و بازم تحویلمون نگرفت.حنا جونی پا شده رفته میگه چرا از ما سفارش نمیگیرین،طرف میگه مگه شما غذا میخواین؟فکر کردم غذاتون رو خوردین!حالا خوبه از جلوی چشمش اومدیم تو و رفتیم سر میز نشستیم و رستوران هم خلوت بود.خلاصه اومده سه بار از ما سفارش گرفته.یه بار گرفته رفته،اومده میگه سفارش شمارو نداریم.بار دوم هم بعد از یه زمان نسبتا طولانی میگه سفارش شمارو گم کردیم از اول سفارش بدید.دلم میخواست دو دستی بکوبم تو سرش اما وقتی متوجه عصبانیت و نگاههای حنا شدم ،ترجیح دادم نقش میانجی رو بازی کنم.فقط باید قیافه اون دوتا گارسن مشنگ رو میدید،دوتا آدم لاغر و دراز بی نور،که یکی شون شبیه پینوکیو بود اون یکی هم شبیه این خنگا و همش میخندید.بعد از کلی انتظار سیب زمینی و دلستر مارو آورده ،در حالیکه لیوان دراز دلستر پر از کفه و داره همینجور میریزه رو میز.مشغول خوردن سیب زمینی بودیم که چند نفر دیگه هم اومدن و از اونجایی که خیلی خوش شانسیم غذای اونارو زود آماده کردن اما ما هنوز منتظر غذا بودیم.بعد از کلی انتظار دیدیم اون مشنگه که همش میخندید اومد سمت ما و غذای مارو گذاشت رو میز بغل و رفت،البته با لبخند.میز بغلیها هم که کلا تعطیل بودن و یادشون نبود چی سفارش دادن،اصلا یه کلام نگفتن این غذای ما نیست و شروع کردن به ناخنک زدن.کلا امروز راز شده بود پاتوق مشنگا.بالاخره صبر حنا تموم شد و گارسن رو صدا زد که غذای مارو چرا دادی به اینا؟طرف تازه متوجه شده چه گندی زده و اومده با لبخند نگاه کرد و بدون عذرخواهی یا حرفی که الان واسه شما غذا میارم و این حرفا که دلگرمی بهمون بده،رفت و اون میز بغلیها تازه صداشون دراومد که این غذا مال ما نیست.خلاصه با عصبانیت ناشی از گرسنگی حساب کردیم و از رستوران اومدیم بیرون و راهی هایدا شدیم.خلاصه که رفتیم توی هایدا و کلی تو صف وایستادیم و دوتا ساندویچ مزخرف گرفتیم و تو اون فضای کثیف اونجا گاز زدیم .بعد از اینکه از راز اومدیم بیرون،حنا گفت که یکی از دوستان گفته بوده مدیریت اونجا عوض شده و خیلی بد شده اما خب ما باور نکردیم،شما هم میتونین باور نکنین و برین تا سرتون به سنگ بخوره.جالبه که میخواستیم غذای ارزون بخوریم و بیست هزار تومن پیاده شدیم و کلی حرصم خوردیم و دست آخرم ساندویچ گاز زدیم.

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد

چند روزه ماجرایی که در همین نزدیکی اتفاق افتاده،ذهنم رو مشغول کرده،عاشقانه ای که از جنس روابط پوچ و تو خالی امروزی خیلی دوره.چند روز پیش از طریق یکی از دوستان مطلع شدم دختری که همکلاسی سابق برادر دوست ما بوده تو تصادف فوت کرده.دختری به نام سارا که عشق همیشگی آرش نامی بوده.همه آشنایان از میزان علاقه آرش به سارا خبر داشتند و رابطه چند ساله اونها زبانزد بوده.باخبر شدم که آرش تاب تحمل دنیای بدون سارا رو نداشته و متاسفانه دست به خودکشی زده.از شنیدن خبر مرگ آرش بسیار متاسف شدم.نمیخوام اینجا بگم کار آرش درست بوده یا نه.نمیخوام قضاوتی در مورد هیچ کس بکنم.فقط میخوام بگم خوش به حال سارا،همین.

رو به تو سجده میکنم،دری به کعبه باز نیست
بس که طواف کردمت،مرا به حج نیاز نیست
به هر طرف نظر کنم،نماز من نماز نیست
مرا به بند میکشی،از این رهاترم کنی
زخم نمیزنی به من،که مبتلاترم کنی
از همه توبه میکنم،بلکه تو باورم کنی
قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد
تمام پرسه های من،کنار تو سلوک شد
عذاب میکشم ولی،عذاب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر تویی،شکنجه اشتباه نیست

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

عدالت بین همسران

در قسمتهای اول مختارنامه،مختار که شخصیت اصلی فیلم و اسطوره است،عاشق و شیفته همسرش هست.اما ناگهان این عاشق دلسوخته ،همسر دیگری اختیار میکند که اتفاقا عاشق او هم هست.اما آنچه که مهم است این است که ایشان قادر به رعایت عدالت بین دو همسرش میباشد و در هر قسمت که به خانه این همسر میرود بعدش هم سری به آن یکی زده و هر دو را دوست میدارد و به هردو ابراز علاقه و عشق میکند به یک اندازه،اونم در حدی که من به عنوان بیننده واقعا نمیتونم حدس بزنم کدوم یکی رو بیشتر دوست داره...

سن پطرزبورگ

فیلم سن پطرزبورگ رو خیلی دوست داشتم و بعد از مدتی کلی خندیدم.عاشق این آقای پیمان قاسم خانی هستم ،البته با عذرخواهی از همسرشون خانوم رهنما که واقعا خوش به حاش با این شوهر دوست داشتنی اش.
شکلات داغ رو بخاطر دیدن خانوم نیکی کریمی بعد از مدتی توی سینما انتخاب کردم اما زیاد توجهم رو جلب نکرد.
در آخر هم خواستم بگم میشه تو این هوا بوتم پوشیدا!میگی نه!من میگم میشه!اگه نمیشه پس چرا اون شب که ما رفتیم عروسی یه بنده خدایی با دامن کوتاه بوت مشکی بلند پوشیده بود!خب شایدم تازه خریده بوده و نمیتونسته صبر کنه تا موقعش برسه...

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

تو رو دوست داره مثل من؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چقدر زود آدما تبدیل میشن به یه خاطره مبهم و دور از یه قاب روی دیواردفتر کار یا شیشه عطر روی میز یا شاید یه گوشی تلفن...


وقتی میبوسه تورو یاد من میفتی هیچوقت
وقتی نازت میکنه یاد من میفتی هیچوقت
وقتی گل میده بهت یاد میخکام میفتی
وقتی زل زدی بهش یاد شکلکام میفتی
یاد من میفتی هیچوقت یا که نه
وقتی گریه میکنی سرتو بغل میگیره
وقتی میخندی بهش برای خندهات میمیره
تورو دوست داره مثل من یا که نه
تورو رو چشاش میذاره یا که نه
وقتی آهنگی که با هم میشنیدیم رو گوش میدی یادم میفتی
اونجاهایی که با هم رفتیم میری یادم میفتی
وقتی دوستای قدیمو میبینی از من میپرسی
خیلی دوست دارم بدونم که حالت چطوره راستی
هنوز عکسامو نگه داشتی یانه
هوای طوطی مونو داشتی یا نه
یاد من میفتی هیچوقت





۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

سکوت من یه فریاده

دارم حس میکنم بی تو چقدر خالی شده دنیام          یه لحظه جای من باش و ببین بی تو چقدر تنهام
نگو قسمت همین بوده نگو تقصیر تقدیره             چرا لحظه های خوب داره از یاد تو میره
سکوت من یه فریاده واسه قلبی که خاموشه         تو این دلخستگی یادت هنوز با من هم آغوشه
تو این شبهای دلتنگی من از دنیا گریزونم          تو نیستی و نمیدونی من عاشق پریشونم
کدوم جاده کدوم دریا نشونی از تو میدونی          آخه نبض دل خسته ام فقط با تو غزل خونه
نمیشه بی تو عاشق بود نمیشه دل برید از تو      به تنهایی من برگرد بذار تازه بشم از تو


با تشکر از ویولت عزیز برای معرفی این آهنگ که وصف حال منه.دوستانی که میخوان دانلود کنن لینکش تو وبلاگ ویولت هست.

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

دارم تو ساحل چشمات آهسته گم میشم

خسته شدم از بس به آدمایی که میخوان جای تو رو تو قلبم بگیرن گفتم، ببخشید اینجا جای دوستمه ،الان  برمیگرده...

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

اطلاعیه مهم

اینجانب مریم گلی بانو در کمال صحت عقلی و روحی از همین تریبون به اطلاع کلیه دوستان و رفقا علی الخصوص شوالیه های میز گرد میرسانم که امسال به مناسبت میلاد بنده هیچ گونه مراسم شادمانی و پایکوبی در هیچ نقطه ای از این جهان پهناور برگزار نخواهد شد و هرگونه شادمانی را تحریم مینمایم.
اینجانب مریم گلی بانو مراسم میلاد مبارکمان را که مقارن شده است با سه روز تعطیلی در تنهایی و تاریکی با اشک و آه برگزار خواهم کرد و هوارتا غصه خواهم خورد به حال خودم که ای وای بر تو مریم گلی که بازم تنهایی و لعنت میفرستم بر تمام اجناس ذکوری که گند زدن به حال و احوال ما که نمیدانیم به روح اعتقاد دارن یا خیر اما در هر حال ای تو ...ببخشید قصد فحاشی نداشتم اما دلمان خون است از دست این مردان نامرد زندگیمان.
بنده از همین تریبون از همه دوستانی که به فکر بنده بودند و هستن سپاسگذاری میکنم.انشااله در شادیهایتان جبران کنم.
ساهاست که زندانی آزادی تو هستم...دلم برای اشک ،دلم برای سیب ،دلم برای آب...دلم برای من،دلم بیش از هر چیزی برای خودم تنگه و من برای خودم دلم چقدر تنگه... 

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

حق طلاق زن

پیرو گفتمانی که دیروز با دختر خاله جان داشتیم راجع به لزوم حق طلاق زن،فکر کردم بد نیست تا بخش کوچیکی از مشکلاتی که نداشتن حق طلاق برای زن ایجاد میکنه رو مطرح کنم تا آقایون اینقدر موضع نگیرن.اصولا وقتی یه خانومی میگه که خواهان حق طلاقه طرف مقابلش سریع موضع میگیره که یعنی چی این حرفا؟حق طلاق واسه چی؟از همین اول کاری تو فکر طلاقی؟
اما مساله خیلی مهمتر از این حرفاست و اگه سری به دادگاههای خانواده و مراکز مشاوره بزنید متوجه میشید که این حق طلاق نداشتن زن چه مشکلاتی رو که ایجاد نکرده،مثلا فرض کنید خانومی با هزارتا امید و آرزو وارد زندگی مردی میشه و پس از ازدواج و گذران مدتی متوجه میشه که آقا مشکلات روحی و روانی داره و قادر به ادامه زندگی نیست یا حتی دچار مشکلات ج ن س ی و...است.این زن بدون داشتن حق طلاق مجبور به تحمل و ادامه این زندگی میشه و حتی در مواردی منجر به خودکشی و خودسوزی هم شده.زنی که راه فراری برای رهایی از این زندگی رو نداره آخرین راه حل براش میشه از بین بردن خودش.یا حتی ممکنه با توجه به قوانین موجودی که در حال حاضر تو مملکت ما اجرا میشه و مرد حق ازدواج مجدد اونم برای چند بار متوالی رو داره،زنی که تحمل یه زن دیگه رو تو زندگیش تحت عنوان همسر دوم شوهرش یا حتی معشوقه شوهرش رو نداره باید تحقیر بشه و ادامه بده چون حق طلاق نداره.یا حتی مواردی هست که زن از شوهرش به دلایل زیادی کراهت داره و خوشش نمیاد یا از نظر اخلاقی با هم تفاهم ندارن شرایط زندگی اونقدر سخته که قادر به ادامه زندگی مشترک نیستن و سالهاست که از هم طلاق عاطفی گرفتن،و مرد ازدواج دوم رو هم انجام داده اما حاضر به طلاق دادن این زن نیست و زن باید تنها بار زندگی رو به دوش بکشه و اجازه ازدواج مجدد رو هم نداره.
دیشب با دختر خاله جان با خانومی صحبت میکردیم که تو سن پایین ازدواج کرده و بلافاصله هم بچه دار شده اما در حال حاضر که یک زن سی و دو ساله و بالغه و معیارهاش عوض شده و نمیتونه اون مردرو به عنوان همسر بپذیره و اینقدر از شوهرش متنفره که حتی نمیتونه رابطه ج ن س ی هم با این فرد داشته باشه ،مجبوره تمام فشارهای روحی و روانی رو تحمل کنه و از نیازهای خودش بگذره چون حالا مادره و باید آبروی خانواده اش رو حفظ کنه.اما نیازها و غرایز این زن و حق زندگی این خانوم چی میشه دیگه بماند.نمیدونم این خانوم تا کی میتونه زن محجوب و آبرومند باشه و نیازهاشو سرکوب کنه و فقط به فکر لذت یکطرفه همسرش باشه که خود این خانوم هم نگران روزی بود که مجبور به خیانت به همسرش بشه.
خانوم دیگه ای رو میشناسم که چند ساله از همسرش جدا زندگی میکنه چون از نظر اخلاقی نمیتونن همدیگه رو تحمل کنن و مرد هم موفق به ازدواج مجدد شده اما حاضر به طلاق این خانوم نیست و هر ماه یه سکه بهار آزادی بهای این حبس رو میده و خانوم باید در علقه زوجیت این مرد باقی بمونه و حق ازدواج مجدد رو هم نداره و از طرفی تمام اعضای خانواده این زن در خارج از کشور اقامت دارن و ایشون چون بدون اجازه همسر حق خروج از کشور رو هم ندارن،باید تنها و بدون خانواده زندگی کنن.
نمیدونم با توجه به این شرایط وقتی یه دختر میخواد وارد زندگی یه پسر بشه با چه تضمین و امنیت خاطری اینکارو بکنه و حتی تقاضای مهریه بالا رو هم نداشته باشه چون مردا جرات زیر بار این بدهی رفتن رو ندارن اما زنها باید جسور باشن و خطر کنن...

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

عزیزم برای دلتنگی دیگه دیره

عزیزم بعد از 5 سال زنگ زدی میگی دلم برات تنگ شده،فکر نمیکنی دیگه برای دلتنگی خیلی دیره؟
نمیدونم یادت هست یا نه که اون روزا چقدر بیتاب بودم و دلتنگ؟
یادته چقدر مشتاق بودم ببینمتو واسه دیدن تو لحظه شماری میکردم؟
یادته چقدر دلم میخواست برگردی؟
اما امشب من دیگه نمیخوام ببینمت...
دیگه دلم برات تنگ نیست...
دیگه حتی نمیخوام بهت فکرم بکنم...
دیگه برای شروع کردن خیلی دیره...
کاش زودتر سرت به سنگ خورده بود،اون موقع که هنوز جایی تو زندگیم داشتی...
گفته بودم اگه یه روزی تمومت کنم دیگه تمومی...
گفته بودم زودتر برگرد...
دیگه من مریم تو نیستم...

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

هر زنی نباید حتما مادر هم باشد

من مادر بودن رو با لمس حس قشنگ مادرم و فداکاریهاش یاد گرفتم ،اما همیشه میترسم از اینکه نتونم به خوبی مادرم برای بچه ام مادری کنم.میترسم نتونم اونطوری که شایسته یه مادره ازخود گذشته باشم.میترسم اینقدری که من به مادر ای خودم افتخار میکنم و میبالم بچه من به من افتخار نکنه.میترسم نتونم حق مادری رو به خوبی ادا کنم.اما با وجود همه اینها دلم میخواد بچه ای باشه که بشه انگیزه زندگیم،که براش کار کنم،که از ترس آینده اش شبا خوابم نبره،که بخاطرش خودمو فراموش کنم.نمیدونم این حس مادر شدن چیه که همه دخترها و زنها ارزوشو دارن با اینکه میدونن راه بسیار سختیه اما همه سختیهاشو به جون میخرن...
فکر میکنم یه لحظه در آغوش گرفتن بچه ات جای تموم سختیها و مشکلاتشو میگیره.اما گاهی فکر میکنم بچه دار شدن و لذت مادری میتونه یه روزی سبب جدایی دوتا آدم باشه؟؟؟؟؟؟خیلی وقتها دیدم که شده و دیدم آدمهایی رو که زندگی قشنگ و دونفره شون رو چون از این لذت محروم هستن بهم میزنن اما نمیتونم هیچ نظری در این مورد بدم چون نمیتونم خودمو جای اونها بذارم...
اما فکر میکنم زن بودن لزوما به معنای مادر بودن نیست.شاید مادر بودن لطیف ترین حس دنیا باشه اما نباید به این معنا رفیق راهتو تنها بذاری و رفیق نیمه راه بشی.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

مهمونی جمعه شب

دیشب تا صبح از پادرد نخوابیدم و کلی س عزیزو دعا کردم.(منظورم از س اون س بده نیستا این دوست جونمه)
دیشب مهمونی تفلد س عزیزم بود و جمعی از همکاران محترم وکیل حضور داشتن.نمیدونم چرا س جون دیواری کوتاهتر از دیوار من و حنا پیدا نکرده بود و از اول تا آخر مهمونی همش به ما دوتا گیر میداد که باید برقصید و ما هم همش اون وسط بودیم.تا میومدیم چند لحظه بشینیم و نفسی تازه کنیم میومد سراغمون که شما واسه چی نشستید من شماهارو دعوت کردم برقصید.چشمتون روز بد نبینه ئاشتیم از نفس میفتادیم که وعده داد این دیگه رقص آخرتونه اگه یه بار دیگه با این آهنگ برقصید قول میدم شام رو بیارم و ما هم که فداکار فقط واسه اینکه بقیه مهمونا از گشنگی تلف نشن رفتیم وسط و قر آخر رو هم دادیم تا بتونیم شام بخوریم.کلا جو مثل فیلم بینوایان بود واسه ما و همش از ما بیگاری در زمینه رقص و حرکات موزون میگرفتن.تو این مهمونی موفق شدم رد یکی از دوستای مدرسه ام رو توسط خواهرش که الان یک وکیل کارکشته است اونم از طریق دوستش که تو مهمونی دیشب بود بگیرم و فهمیدم که محبوبه محبوب ما الان در کانادا زندگی میکند و با یک آقای بسیار محترم مزدوج شدن...
بعد از شام و کیک و کادو بازی و این حرفا ،من و حنا هم سریع از ترس اینکه مبادا دوباره تا صبح مارو مجبور کنن ظرفارو بشوریم فرار رو بر قرار ترجیح دادیم.(والله ما شانس نداریم بعد از اون همه ظلمی که بهمون شده بود بعید نبود ظرفارو هم بدن ما بشوریم).
خلاصه که من حیث المجموع دیشب شب خوبی بود در جمع دوستان و همکاران و علی الخصوص که دیشب نمونه زنده داف رو هم تو مهمونی دیدیم...

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

خسیس یا مقتصد

از بچگی همیشه از آدمای خسیس بدم میومد و مرد رویاهام یک آقای بسیار دست و دلباز و لارج بود.اما گاهی که راجع به خساست مردای اطرافم واسه مادر خانومی میگم مادری میگن که اونا اقتصادی فکر میکنن و مرد باید مقتصد باشه .قبول دارم که آدم باید همیشه حساب دخل و خرجش رو داشته باشه و تو زندگیم یاد گرفتم حواسم به پس انداز و آینده باشم اما خب زیاده روی هم دوست ندارم.
یکی از دوستان امشب زنگ زده بود که واسه تولد همسر گرامیشون ایشون رو دعوت میکنن به یک رستوران حسابی و البته بسیار گرون.طفلکی از بس شوهره غر زده بود که اینجا خیلی گرونه و میتونیم بریم یه جای ارزونتر و این حرفا،حسابی کلافه شده بود و آخر سر هم کارشون به دعوا کشیده بود و شب تولد کوفتشون شده بود...یکی نیست بگه مرتیکه ساکت شو غذاتو کوفت کن یکی دیگه قراره حساب کنه تو حرص میخوری.
حدود دو سال پیش بود که یکی از دوستان یکی از دوستان نزدیک شوهرشو به ما معرفی کرد واسه ازدواج و که از بخت بد ما ایشون هم اهل کرمان بودن و کلا بخت مارو در این شهر بستن ظاهرا که هرکی میاد از اون خطه است و همشون هم ماشااله...
خلاصه که بالاخره یه روزی خاک این شهرو به ...میکشم.خلاصه اینکه این اقا از اول تا اخر جلسه اشنایی راجع به ساده زیستی و این مسایل حرف زدن و انقدر موضوع رو بد جلوه داد که حنا هروقت صحبتش میشه میگه من تورو با اون تصور میکنم تو یه خونه خالی که روزنامه پهن کردید و کتلت مونده میخورید.تازه طرف برگشته میگه این لباسای منو ببین من کلا همیشه همینارو میپوشم تا پاره شه و برم یکی دیگه بخرم.تازه آقا قرار بود برای ادامه تحصیل برن امریکا و رسما از همینجا اعلام کردن که اونجا هم همین لباسارو قراره بپوشن. آره اینجوری شد که ما جونمون رو برداشتیم و همون لحظه از کافه فرار کردیم.
آخه خداییش زندگی کردن با این مردا یعنی نابودی و با اقتصادی فکر کردن خیلی متفاوته.نمیدونم چرا آدم باید اینقدر به خودش سختی بده وقتی میتونه خیلی بهتر زندگی کنه.شایدم من اشتباه فکر میکنم اما واقعا سخته کنار اومدن با اینجور آدما.
یکی از اقوام ما که پولش از پارو بالا میره و حساب ملک و اموالش از دست خودش هم دررفته ،اینقدر خسیسه که اگه تو خیابون ببینیش حتما یه چیزی میذاری کف دستش و گاهی واقعا دلم براش میسوزه که آخه چرا؟؟؟؟؟فکرشو بکنید بعد از مدتها رفتیم خونشون مهمونی اونم واسه یک ساعت و برگشته زل زده تو چشامون و میگه دیگه با این خونه های کوچیک و این وضعیت یارانه ها دیگه مهمونی معنی نداره باید فقط تلفنی حال همدیگرو بپرسیم.تو دلم گفتم آخه بدبختی تلفنی هم حرف نمیزنی عشقم ،ما هم که زنگ میزنیم تلفن رو زود قطع میکنی و فکر میکنی ممکنه واسه تو هم پول بیفته.طفلک خاله جان و دختر خاله رفتن دم خونشون زنگ زدن و اومده از پنجره نگاه کرده میگه اگه میایین بالا درو بزنم.بابا لامصب درو واکن خب پس واسه چی تا اینجا اومدن.
نتیجه اخلاقی اینکه متنفرم از این مدل زندگی کردن.

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

فدای سرت اگه من خیلی تنهام

دوست داشتن رو بلد نبودی
محبت رو بلد نبودی
با هم بودن رو بلد نبودی
موندن رو بلد نبودی
رفتن رو هم بلد نیستی
بگو چی رو بلدی همون کارو بکنیم...
صدای تنهاییم رو نمیشنوی،برو بذار از تنهایی دربیام چون با تو بودن یعنی همیشه تنها بودن...

متولد ماه مهر

این روزا در آستانه تولد یکی از رفقای جون جونی هستم ،البته من دو تا رفیق متولد  ماه مهر دارم و یک دختر دایی بسیار عزیز که متولد این ماهه و از همینجا که خونه درددلامه تولدشون رو بهشون تبریک میگم و هوارتا آرزوی خوب براشون دارم.
اما هفته آینده تولد یک دوست دور هم هست که میدونم اینجارو میخونه و تبریکات فراوان نثارش میکنم اما اگه فکر کردی بهت زنگ میزنم کور خوندی، هنوز یادم نرفته سال گذشته تولد من یادت رفته بود.
اما فابی عزیزم تفلدت هوارتا مبارک که حتما بهت میزنگم در روز موعود و س گلم هم که حتما تو مهمونی آخر هفته میبینمشو هوارتا ماچش میکنم و فعلا درگیر کادو و لباس واسه مهمونیشم.راستی من چی بپوشم واسه شب جمعه مهمونی وای تازه خرید کادم هم با منه،چقدر مسوولیت دارم.
و اما دختر دایی عزیزتر از جانم که 7 مهر تقویمم همیشه یادآور تولد قدیمیترین دوست دوران کودکی امه ،دختری که باهم یادگرفتیم نقاشی کنیم و با هم دوچرخه سواری رو یاد گرفتیم و با هم رفتیم مدرسه و باسواد شدیم و کلی خاطرات خوب...عزیز دلم میدونم این روزا هوارتا غصه داری و دل مهربونت پره درده اما بدون که من همیشه به یادتم و برام خیلی عزیزی.

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

به دادم برس رفیق

دیشب شب بدی رو گذروندم و واقعا از اون شبای سگی بود.از ساعت شیش عصر تا نیمه شب رو گریه کردم و دیگه رمقی برام نمونده موند.داشتم خفه میشدم و احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم و حنا جونی هم رفته بود مهمونی...
داشتم میمردم و نمیدونستم دردمو به کی بگم که یکی از رفقا زنگ زد.تا جواب تلفن رو دادم بغضم ترکید و خواستم کمی ناز کنمو اونم نازمو بکشه که شروع کرد داد زدن که وا یعنی چی چرا حرف نمیزنی اعصابتو ندارم .بهش میگم نمیفهمی حالم بده دارم گریه میکنم کمی دلداریم بده.برگشته میگه من بلد نیستم کسی رو دلداری بده نمیدونم چی باید بگم خدافظ...
واقعا اگه حنا نبود من همون دیشب مرده بودم.در ضمن ای مسبب این حال و احوال امیدوارم یه روزی جامون عوض بشه و ببینمت تو این حالت.