۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

قاصدک

بچه که بودم وقتی دلم واسه یکی تنگ میشد،میرفتم توی حیاط خونمون مینشستم منتظر تا باد یه قاصدک رو با خودش بیاره توی حیاط و من دلتنگی هامو بگم به قاصدک و بسپارمش به باد تا پیام منو برسونه به اون طرف.اما حالا که دیگه بین اینهمه ساختمون بلند و برج آسمون دیده نمیشه و خبری از باد و قاصدک نیست،من دلتنگیهامو به کی باید بگم...

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

خاطره و یلدا

اول از همه یلدای همه مبارک و بعدشم منظورم از یلدا و خاطره نام دو تن از اناث نیست بلکه یاد ایام و طولانی ترین شب سال منظورمه و پیرو پست پروشات عزیز که خواسته بود من خاطره بگم والله من همیشه شب یلداهارو با مادرخانومی تنها بودم حتی قبل از مزدوج شدن اخوی عزیز و دوتایی بساط آجیل و میوه و شام و هندوانه و انار و فال حافظمون به راهه و امشب که تازه با مادر خانومی هم قهرم و داریم خوراکی هامونو جدا توی اتاق میخوریم یه تفال میزنم به حافظ:
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت          بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک راه آن یار سفر کرده بیارید             تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن       فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم       بیداد لطیفان همه لطفست و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ         پیوسته شد این سلسه تا روز قیامت
بهترین خاطره امسال من خاطره تولدمه که دوستای خوبم منو حسابی غافلگیر کردن و اصلا انتظارشو نداشتم و بازم توی این طولانی ترین شب سال از همشون ممنون بخاطر ساختن این خاطره خوب...

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

حزن دل

علیرغم اینکه خیلی ها معتقدند که عاشورای امسال یا هر عاشورای دیگه ای میتونه متفاوت باشه و رنگ و بوی همیشه رو نداشته باشه،من معتقدم که عاشورا همیشه عاشورا و محرم همیشه بوی حزن دل رو داره .قبول دارم که خیلی ها هدفشون از این نذری دادن ها و مراسمها چیز دیگه ای هست،اما من این شور و حال رو به هر شکلی که باشه و پشتش هر نیتی که باشه دوست دارم چون معتقدم یه چیزایی رو برای ما ناخواسته زنده میکنه و شاید آدمارو بهم نزدیکتر.
من معمولا این روزا رو و حتی عاشورا رو توی خونه هستم و مراسم عزاداری رو از تلویزیون یا پنجره میبینم اما همیشه صدای طبل عزادارا که حکایت از نوای طبل جنگ عاشورا رو داره،دلهره عجیبی توی دلم ایجاد میکنه و به این فکر میکنم که چند درصد این آدما اگه اون روز بودن ،در مقابل این ظلم حرکتی از خودشون نشون میدادن؟میدونم جواب این سوال چندان خوشایند نیست برای هیچکدوممون اما فارغ از ریشه و علت این جنگ،من از کشتن ادما و جنگیدن متنفرم ،چه برسه به این نوع کشتن ظالمانه.
برای من غم انگیزترین روز سالم همیشه بعدازظهر عاشوراست که معتقدم حزنی که این روز داره حزن دله و دوستی دارم که تمام بعدازظهرهای عاشورارو توی اتاق دربسته خودش پیانو میزنه و من فقط به غم زینب فکر میکنم و حالی که اون لحظه داشته...
و این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد...
(لطفا برای این پست نظر نذارید)

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

دلم برای خودم تنگه

نمیدونم چرا تو این جامعه دختر مجرد بودن اونم تو این سن اینقدر سخته...
نمیدونم چرا من به این نقطه رسیدم...
نمیدونم کی مقصره؟من یا اونایی که با دروغاشون فرصتهای منو سوزوندن...
نمیدونم اگه یه دختری تو این شرایط ازدواج رو اتفاق خوبی ندونه چطور باید به اطرافیانش توضیح بده که مدام ازش سوال نکنن...
نمیدونم چرا وقتی یکی دوست نداره ازدواج کنه همه به خودشون اجازه میدن هر پیشنهادی رو بهش بدن حتی اونایی که میدونن این دختر حاضر نیست تفم تو صورتشون بندازه...
تمام طول راه رو وقتی از خونه حنا برمیگشتم به این سوالا فکر کردم و گریه کردم.خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا تو خونه حنا اینا گریه نکنم.احساس میکنم هرروز دارم بیشتر و بیشتر تحقیر میشم.جدا از اینکه خودم الان این تنهاییم رو دوست دارم و دیگه حوصله هیچ موجود مذکری رو ندارم،باید اعتراف کنم خسته شدم از جواب پس دادن به آدمایی که تمام افتخار یه دختر رو تو ازدواج میدونن.خسته شدم از بس مردای متاهل که حتی اگه مجرد هم بودن من حاضر به دوستی باهاشون نبودم چه برسه با این وضعیتشون پیشنهادای مزخرف دادن و من همه رو به چشم فان دیدم و خودمو گول زدم که بابا تحقیر چیه فقط بخند به اعتماد به نفسشون.اما خداییش دیگه خیلی زور داره که همکلاسیت که دخترش همسن تو هست بخواد با تو تیک بزنه.اینهمه تحقیر حق من نبود و نمیگذرم از اونایی که مسبب این استیصال امشب من هستن و از صمیم قلب آرزو میکنم هر روز مشکلاتشون بیشتر و شادیهاشون کمتر بشه...

مذاکرات سه جانبه

مذاکرات سه جانبه دیشب که از جلوی رستوران آ اس پ با حضور من و حنا و سانازی شروع شد و منجر به پیاده روی شبانه در خ یوسف آباد و یادآوری برخی از خاطرات نه چندان دور بنده در یک شب کذایی در خ یوسف آباد داشتم  شد و بعد هم رسید به مذاکره سر میز شام در پیتزا بیگ بوی که به نیک بوی تغییر نام یافته و بدلیل حل نشدن مساله با پیاده روی در خ عباس آباد تا ولیعصر ادامه یافت ،هیچ نیتجه خاصی نداشت و فکر میکنم این قضیه نیاز به یک سری مذاکرات جدی پشت درهای بسته داشته باشد نه در شارع عام.دوستانی که علاقه مند به این بحث هستند فایل صوتی این مذاکرات بطور اتفاقی وقتی حنایی ناخوداگاه گوشی من رو گرفته بود و رفته بود رو پیغام گیر صدای همه ضبط شده و موجود است .خدا رحم کرد که منو اشتباهی گرفت و اخرین شماره من بودم وگرنه...

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

ماجراهای بعد از تولد

از اونجایی که عکسهای تولد بنده در فیس بوک منجر به بحثهای زیادی میان رفقا شده و بنده دستم از آنجا کوتاه است.همینجا اعلام مینمایم که بنده هم لایک مینمایم و لوییز جان مرسی بابت تگ کردن عکسا و سانازی لطفا عکسارو برسون به من و دستم به دامنت...

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

بهترین تولد

امشب یکی از بهترین شبای زندگیم و این تولد یکی از بهترین جشن تولدام بود.فکرشو بکن دلت گرفته باشه و فکر کنی هیشکی دوست نداره و با اندوه فراوان بری تو کافه تا توی تنهایی یه قهوه بخوری و حسابی گله و شکایت کنی از اطرافیانت،بعد ببینی بهترین دوستات تو کافه منتظرت نشستن و برات تولد گرفتن،خب چه حسی میتونی داشته باشی؟دقیقا نمیتونم بگم چقدر خوشحال شدم و چقدر غافلگیر اما فقط میگم که یکی از بهترین شبای زندگیم بود.مرسی از همه دوستانی که امشب زحمت کشیدن و منو حسابی خجالت دادن.مرسی از دوتا ساناز عزیز دوستای خوبم.مرسی از پروشات عزیز و مهربون خودم.امید جان(گنجشگک اشی مشی)یک دنیا ممنون.خیلی خوشحال شدم از دیدن محمدرضای عزیزی که توی دنیای مجازی دوست خوبم بود و امشب تو دنیای واقعی هم یکی از دوستای خوبم شد.ممنون از سام عزیز و در اخر هم هوارتا بوس و تشکر از حنا جونی بهترین دوست دنیا که واسه برنامه امشب کلی زحمت کشیده بود.گلناز نازنینم جات خیلی خالی بود و دلم برات خیلی تنگ شده.واقعا خوشحالم که دوستای به این خوبی و ماهی دارم و انشااله تو تولداتون جبران کنم.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

روز تولد من

امروز فکر کردم حالا که از ادما ناامید شدم و تو آدمای زنده معرفتی ندیدم ،بهتره تولدم رو کنار مرده ها بگذرونم.صبح اول وقت راهی بهشت زهرا شدم و رفتم سراغ بابا جونی تا از بعضی ها گله کنم.با یه دل پر رفتم و یه دل سیر براش گریه کردم.
با تشکر از همه دوستانی که تلفنی و اینجا تولدم رو تبریک گفتن و به یادم بودن.اما اونایی که به خودشون زحمت ندادن و اون شخص مورد نظر(س)که امروز فهمیدم چقدر بی شخصیت و بی ادبه که واقعا بدترین روزارو براش ارزو میکنم،شاید من نتونم این کارشو براش جبران کنم اما مطمئنم که بالاخره یه روزی یکی اینکارو براش جبران میکنه...

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

شب من

امشب شب تولدمه و حس تنهایی عجیبی دارم.یادمه تا چند ماه پیش برای این شب چه نقشه هایی داشتم ،اما حالا فقط من موندم و در و دیوار اتاقم و یه سلکشن از آهنگای خاطره انگیز...
چه بیرنگه شب من               بد آهنگه شب من
نگاهی آشنا نیست               چه دلتنگه شب من

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

لعنت به این تنهایی

امشب دلم یه گوش شنوا میخواد.
امشب دلم کمی ناز میخواد.
امشب دلم قربون صدقه میخواد.
امشب دلم میخواد یکی داد بزنه که چرا موبایلمو خاموش کرده بودم.
امشب دلم میخواد یکی گیر بده که این روزا کجام.
امشب دلم نگرانی میخواد.
امشب دلم میخواد واسه یکی نگران بشم.
امشب دلم همه اون چیزایی رو میخواد که ندارم...

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

خبرت هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دیشب خاطره هاتو ساعت نه شب همراه زباله ها گذاشتم جلوی در تا شهرداری ببره،آخه بوی گندش کل زنگیمو برداشته بود...

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

خودت خواستی

از سال 1382 تا امروز هیچوقت توی هیچ شرایطی جرات نداشتم بهت بگم به من زنگ نزن!همیشه  از ترس از دست دادنت سکوت میکردم و خودم هم از این همه صبوری خسته بودم.اما امروز 17 آبان 1389 رو هرگز فراموش نمیکنم که با قاطعیت تمام گفتم دیگه هیچوقت با من تماس نگیر.دیدی بالاخره تونستم این بند ناف رو ببرم؟دیدی این وابستگی و دلبستگی بالاخره تموم شد؟ باورت نمیشه نه؟میدونم هنوز تو شوکی؟اما این منم مریم گلی و داد میزنم که من تورو نمیخواممممممممممم.

خودت خواستی که من
                              مجبور باشم برم
                                                       جایی که از تو دور باشم
تو پای منو از قلبت بریدی
                                    خودت خواستی که
                                                             من اینجور باشم
خودت خواستی که احساسم بشه سرد
                                                خودت خواستی
                                                                        نمیشه کاریم کرد
میدیدم دارم از چشمات میفتم
                                      مدارا کردمُ
                                                           چیزی نگفتم
برام بودن تو بازی نبودُ
                                 به این بازی
                                                    دلم راضی نبودُ
از اول آخرشو میدونستم
                                 تو تونستی ولی
                                                          من نتونستم
برات بودن من کافی نبودُ
                                 حقیقت اینکه 
                                                  میبافی نبودُ
دارم دق میکنم از درد دوری
                                     میخوام مثل تو شم
                                                               اما چه جوری؟

 
      


۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

قوه تخیل

یکی از رفقا زنگ زده میگه حالا قیافه طرف رو توصیف کن ببینم چه شکلی بوده ؟
منم با توجه به بیداری وجدانم در همه احوال سعی کردم جزء به جزء قیافه طرف مربوطه رو براش توضیح بدم تا حق مطلب ادا بشه و بتونه کامل تجسمش کنه!
بعد از این همه تصویر ذهنی که بهش دادم برگشته میگه:والله این مشخصاتی که تو دادی شبیه اون موریانه است تو کارتون پلنگ صورتی که اومده بود تو خونش و همه وسایلشو می جوید...

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

تو بارون که رفتی

امشب که داشتم یه برنامه مستند درباره زلزله بم میدیدم یاد اون شب کذایی و یه  خاطره جالب افتادم.یادمه فردای شب زلزله بارون میومد و خیلی سرد بود .خاطره اون شب برام یه شب سرد بارونی بود که تو میدون انقلاب منتظر اتوبوس بودم و مرتب صدای آمبولانس تو گوشم بود.خاطره تلخی بود که امیدوارم هیچوقت تکرار نشه اما در کنار اونهمه تلخی و غم من یه خاطره جالب دارم که هر وقت یادش میفتم ،لبخند رو لب خودم و دوستم الی میشینه.ما توی دوره کارشناسی ارشد یه همکلاسی کرمانی داشتیم که همیشه از من جزوه میگرفت و از کلاس عقب بود.یادمه اون هفته جزوه های منو گرفت و گفت داره میره کرمان خونشون و هفته بعد برام میاره.وقتی خبر زلزله تو کرمان رو شنیدم اول از همه یاد جزوه هام افتادم و سریع زنگ زدم به الی جونم که رفیق شفیق اون دورانم بود و گفتم بدبخت شدم الی شنیدی کرمان زلزله اومده؟الی که نیشش تا بنا گوشش رفته بود و متوجه رفتارهای تابلو این همکلاسی کرمانی شده بود و با خنده زیرکانه ای گفت:الهی ،بخورم اون احساساتتو الن نگرانشی؟منم داد زدم که نه بابا من با اون پسره خل مشنگ چیکار دارم الی جزوه هام دستشه!وای اگه تو زلزله بلایی سرش اومده باشه من چیکار کنم بدون جزوه؟الی که از اینهمه سنگدلی و قصاوت متعجب شده بود گفت که اون جزوه هات بخوره تو فرق سرت جوون مردم از دست رفته تو فکر جزوه هاتی؟
خلاصه که تا هفته بعد که این آقا صحیح و سالم به آغوش همکلاسیهاش برگشت من از استرس جزوه هام روز و شبم یکی شده بود.
راستی من همیشه برام سوال بود که من و حنا تو دوره ارشد دو سال با هم همکلاسی بودیم اما هیچوقت با هم دوست نشدیم و نفهمیدم چرا؟

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

راز تا اطلاع ثانوی تحریم میشود

دیدید بعضی از روزا کلا رو شانسین و از زمین و زمان واستون میباره؟خب واسه من و حنا هم امروز تقریبا اینجوری بود.بعد از مدتی من و حنایی تصمیم گرفتیم بریم گردش و البته ساعت هفت صبح که من هنوز توی تختم بودم این تصمیم گرفته شد.قرار ما واسه ساعت یازده بود که بریم کمی قدم بزنیم و شاپینگ و این بازیا و بعدشم ناهار.منم که همیشه خدا زود میرسم میدونین و خدارو شکر حنا هم مثل خودمه.زنگ زدم به حنا که من و بهاره زودتر میرسیم بدو بیا،حنا جونی هم که دست کمی از خودم نداره گفت منم حاضرم و الان میام.حالا فکرشو بکنید که من ده و نیم نشده رسیدم ونک و تا یازده و خورده ای دنبال جای پارک مناسب خودم بودم ،یعنی جایی که مجبور به پارک دوبل نشم و قطعا میدونین این ساعت روز سمت ونک پیدا کردن این مدل جا پارک تقریبا محاله.خلاصه که توانیر و برزیل و عباسپور و ملاصدرا و کوچه زاینده رود و حتی خ آرارت رو گشتم و نبود که نبود.بالاخره مجبور شدم رفتم سمت آ اس پ پارک کردم و تاکسی سوار شدم و برگشتم ونک.خب از شروعش معلوم بود چه روزی در انتظارمونه.بعد از کلی شاپینگ و پیاده روی و گپ و گفت،دیگه وقت ناهار بود و من اصرار داشتم که حتما بریم یه جای ارزون تا صرفه جویی بشه.بالاخره یه ساندویچی خوب که غذاش خوشمزه باشه و تمییز باشه و جای نشستن هم داشته باشه و علاوه بر تمام این نقاط قوت،ارزون هم باشه یافت نشد.آخر سر هم تصمیم گرفتیم بریم همون راز خودمون.وارد راز که شدیم تقریبا خلوت بود و یه آقای گارسن مشنگ به ما سلام کرد و ما از جلو چشش رد شدیم رفتیم سر یه میز نشستیم.چشمتون روز بد نبینه با اون همه گشنگی ناشی از پیاده روی ،هرچی منتظر شدیم ،دیدیم هیشکی مارو تحویل نمیگیره.گارسن رو صدا زدیم و بازم تحویلمون نگرفت.حنا جونی پا شده رفته میگه چرا از ما سفارش نمیگیرین،طرف میگه مگه شما غذا میخواین؟فکر کردم غذاتون رو خوردین!حالا خوبه از جلوی چشمش اومدیم تو و رفتیم سر میز نشستیم و رستوران هم خلوت بود.خلاصه اومده سه بار از ما سفارش گرفته.یه بار گرفته رفته،اومده میگه سفارش شمارو نداریم.بار دوم هم بعد از یه زمان نسبتا طولانی میگه سفارش شمارو گم کردیم از اول سفارش بدید.دلم میخواست دو دستی بکوبم تو سرش اما وقتی متوجه عصبانیت و نگاههای حنا شدم ،ترجیح دادم نقش میانجی رو بازی کنم.فقط باید قیافه اون دوتا گارسن مشنگ رو میدید،دوتا آدم لاغر و دراز بی نور،که یکی شون شبیه پینوکیو بود اون یکی هم شبیه این خنگا و همش میخندید.بعد از کلی انتظار سیب زمینی و دلستر مارو آورده ،در حالیکه لیوان دراز دلستر پر از کفه و داره همینجور میریزه رو میز.مشغول خوردن سیب زمینی بودیم که چند نفر دیگه هم اومدن و از اونجایی که خیلی خوش شانسیم غذای اونارو زود آماده کردن اما ما هنوز منتظر غذا بودیم.بعد از کلی انتظار دیدیم اون مشنگه که همش میخندید اومد سمت ما و غذای مارو گذاشت رو میز بغل و رفت،البته با لبخند.میز بغلیها هم که کلا تعطیل بودن و یادشون نبود چی سفارش دادن،اصلا یه کلام نگفتن این غذای ما نیست و شروع کردن به ناخنک زدن.کلا امروز راز شده بود پاتوق مشنگا.بالاخره صبر حنا تموم شد و گارسن رو صدا زد که غذای مارو چرا دادی به اینا؟طرف تازه متوجه شده چه گندی زده و اومده با لبخند نگاه کرد و بدون عذرخواهی یا حرفی که الان واسه شما غذا میارم و این حرفا که دلگرمی بهمون بده،رفت و اون میز بغلیها تازه صداشون دراومد که این غذا مال ما نیست.خلاصه با عصبانیت ناشی از گرسنگی حساب کردیم و از رستوران اومدیم بیرون و راهی هایدا شدیم.خلاصه که رفتیم توی هایدا و کلی تو صف وایستادیم و دوتا ساندویچ مزخرف گرفتیم و تو اون فضای کثیف اونجا گاز زدیم .بعد از اینکه از راز اومدیم بیرون،حنا گفت که یکی از دوستان گفته بوده مدیریت اونجا عوض شده و خیلی بد شده اما خب ما باور نکردیم،شما هم میتونین باور نکنین و برین تا سرتون به سنگ بخوره.جالبه که میخواستیم غذای ارزون بخوریم و بیست هزار تومن پیاده شدیم و کلی حرصم خوردیم و دست آخرم ساندویچ گاز زدیم.

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد

چند روزه ماجرایی که در همین نزدیکی اتفاق افتاده،ذهنم رو مشغول کرده،عاشقانه ای که از جنس روابط پوچ و تو خالی امروزی خیلی دوره.چند روز پیش از طریق یکی از دوستان مطلع شدم دختری که همکلاسی سابق برادر دوست ما بوده تو تصادف فوت کرده.دختری به نام سارا که عشق همیشگی آرش نامی بوده.همه آشنایان از میزان علاقه آرش به سارا خبر داشتند و رابطه چند ساله اونها زبانزد بوده.باخبر شدم که آرش تاب تحمل دنیای بدون سارا رو نداشته و متاسفانه دست به خودکشی زده.از شنیدن خبر مرگ آرش بسیار متاسف شدم.نمیخوام اینجا بگم کار آرش درست بوده یا نه.نمیخوام قضاوتی در مورد هیچ کس بکنم.فقط میخوام بگم خوش به حال سارا،همین.

رو به تو سجده میکنم،دری به کعبه باز نیست
بس که طواف کردمت،مرا به حج نیاز نیست
به هر طرف نظر کنم،نماز من نماز نیست
مرا به بند میکشی،از این رهاترم کنی
زخم نمیزنی به من،که مبتلاترم کنی
از همه توبه میکنم،بلکه تو باورم کنی
قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد
تمام پرسه های من،کنار تو سلوک شد
عذاب میکشم ولی،عذاب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر تویی،شکنجه اشتباه نیست

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

عدالت بین همسران

در قسمتهای اول مختارنامه،مختار که شخصیت اصلی فیلم و اسطوره است،عاشق و شیفته همسرش هست.اما ناگهان این عاشق دلسوخته ،همسر دیگری اختیار میکند که اتفاقا عاشق او هم هست.اما آنچه که مهم است این است که ایشان قادر به رعایت عدالت بین دو همسرش میباشد و در هر قسمت که به خانه این همسر میرود بعدش هم سری به آن یکی زده و هر دو را دوست میدارد و به هردو ابراز علاقه و عشق میکند به یک اندازه،اونم در حدی که من به عنوان بیننده واقعا نمیتونم حدس بزنم کدوم یکی رو بیشتر دوست داره...

سن پطرزبورگ

فیلم سن پطرزبورگ رو خیلی دوست داشتم و بعد از مدتی کلی خندیدم.عاشق این آقای پیمان قاسم خانی هستم ،البته با عذرخواهی از همسرشون خانوم رهنما که واقعا خوش به حاش با این شوهر دوست داشتنی اش.
شکلات داغ رو بخاطر دیدن خانوم نیکی کریمی بعد از مدتی توی سینما انتخاب کردم اما زیاد توجهم رو جلب نکرد.
در آخر هم خواستم بگم میشه تو این هوا بوتم پوشیدا!میگی نه!من میگم میشه!اگه نمیشه پس چرا اون شب که ما رفتیم عروسی یه بنده خدایی با دامن کوتاه بوت مشکی بلند پوشیده بود!خب شایدم تازه خریده بوده و نمیتونسته صبر کنه تا موقعش برسه...

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

تو رو دوست داره مثل من؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چقدر زود آدما تبدیل میشن به یه خاطره مبهم و دور از یه قاب روی دیواردفتر کار یا شیشه عطر روی میز یا شاید یه گوشی تلفن...


وقتی میبوسه تورو یاد من میفتی هیچوقت
وقتی نازت میکنه یاد من میفتی هیچوقت
وقتی گل میده بهت یاد میخکام میفتی
وقتی زل زدی بهش یاد شکلکام میفتی
یاد من میفتی هیچوقت یا که نه
وقتی گریه میکنی سرتو بغل میگیره
وقتی میخندی بهش برای خندهات میمیره
تورو دوست داره مثل من یا که نه
تورو رو چشاش میذاره یا که نه
وقتی آهنگی که با هم میشنیدیم رو گوش میدی یادم میفتی
اونجاهایی که با هم رفتیم میری یادم میفتی
وقتی دوستای قدیمو میبینی از من میپرسی
خیلی دوست دارم بدونم که حالت چطوره راستی
هنوز عکسامو نگه داشتی یانه
هوای طوطی مونو داشتی یا نه
یاد من میفتی هیچوقت





۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

سکوت من یه فریاده

دارم حس میکنم بی تو چقدر خالی شده دنیام          یه لحظه جای من باش و ببین بی تو چقدر تنهام
نگو قسمت همین بوده نگو تقصیر تقدیره             چرا لحظه های خوب داره از یاد تو میره
سکوت من یه فریاده واسه قلبی که خاموشه         تو این دلخستگی یادت هنوز با من هم آغوشه
تو این شبهای دلتنگی من از دنیا گریزونم          تو نیستی و نمیدونی من عاشق پریشونم
کدوم جاده کدوم دریا نشونی از تو میدونی          آخه نبض دل خسته ام فقط با تو غزل خونه
نمیشه بی تو عاشق بود نمیشه دل برید از تو      به تنهایی من برگرد بذار تازه بشم از تو


با تشکر از ویولت عزیز برای معرفی این آهنگ که وصف حال منه.دوستانی که میخوان دانلود کنن لینکش تو وبلاگ ویولت هست.

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

دارم تو ساحل چشمات آهسته گم میشم

خسته شدم از بس به آدمایی که میخوان جای تو رو تو قلبم بگیرن گفتم، ببخشید اینجا جای دوستمه ،الان  برمیگرده...

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

اطلاعیه مهم

اینجانب مریم گلی بانو در کمال صحت عقلی و روحی از همین تریبون به اطلاع کلیه دوستان و رفقا علی الخصوص شوالیه های میز گرد میرسانم که امسال به مناسبت میلاد بنده هیچ گونه مراسم شادمانی و پایکوبی در هیچ نقطه ای از این جهان پهناور برگزار نخواهد شد و هرگونه شادمانی را تحریم مینمایم.
اینجانب مریم گلی بانو مراسم میلاد مبارکمان را که مقارن شده است با سه روز تعطیلی در تنهایی و تاریکی با اشک و آه برگزار خواهم کرد و هوارتا غصه خواهم خورد به حال خودم که ای وای بر تو مریم گلی که بازم تنهایی و لعنت میفرستم بر تمام اجناس ذکوری که گند زدن به حال و احوال ما که نمیدانیم به روح اعتقاد دارن یا خیر اما در هر حال ای تو ...ببخشید قصد فحاشی نداشتم اما دلمان خون است از دست این مردان نامرد زندگیمان.
بنده از همین تریبون از همه دوستانی که به فکر بنده بودند و هستن سپاسگذاری میکنم.انشااله در شادیهایتان جبران کنم.
ساهاست که زندانی آزادی تو هستم...دلم برای اشک ،دلم برای سیب ،دلم برای آب...دلم برای من،دلم بیش از هر چیزی برای خودم تنگه و من برای خودم دلم چقدر تنگه... 

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

حق طلاق زن

پیرو گفتمانی که دیروز با دختر خاله جان داشتیم راجع به لزوم حق طلاق زن،فکر کردم بد نیست تا بخش کوچیکی از مشکلاتی که نداشتن حق طلاق برای زن ایجاد میکنه رو مطرح کنم تا آقایون اینقدر موضع نگیرن.اصولا وقتی یه خانومی میگه که خواهان حق طلاقه طرف مقابلش سریع موضع میگیره که یعنی چی این حرفا؟حق طلاق واسه چی؟از همین اول کاری تو فکر طلاقی؟
اما مساله خیلی مهمتر از این حرفاست و اگه سری به دادگاههای خانواده و مراکز مشاوره بزنید متوجه میشید که این حق طلاق نداشتن زن چه مشکلاتی رو که ایجاد نکرده،مثلا فرض کنید خانومی با هزارتا امید و آرزو وارد زندگی مردی میشه و پس از ازدواج و گذران مدتی متوجه میشه که آقا مشکلات روحی و روانی داره و قادر به ادامه زندگی نیست یا حتی دچار مشکلات ج ن س ی و...است.این زن بدون داشتن حق طلاق مجبور به تحمل و ادامه این زندگی میشه و حتی در مواردی منجر به خودکشی و خودسوزی هم شده.زنی که راه فراری برای رهایی از این زندگی رو نداره آخرین راه حل براش میشه از بین بردن خودش.یا حتی ممکنه با توجه به قوانین موجودی که در حال حاضر تو مملکت ما اجرا میشه و مرد حق ازدواج مجدد اونم برای چند بار متوالی رو داره،زنی که تحمل یه زن دیگه رو تو زندگیش تحت عنوان همسر دوم شوهرش یا حتی معشوقه شوهرش رو نداره باید تحقیر بشه و ادامه بده چون حق طلاق نداره.یا حتی مواردی هست که زن از شوهرش به دلایل زیادی کراهت داره و خوشش نمیاد یا از نظر اخلاقی با هم تفاهم ندارن شرایط زندگی اونقدر سخته که قادر به ادامه زندگی مشترک نیستن و سالهاست که از هم طلاق عاطفی گرفتن،و مرد ازدواج دوم رو هم انجام داده اما حاضر به طلاق دادن این زن نیست و زن باید تنها بار زندگی رو به دوش بکشه و اجازه ازدواج مجدد رو هم نداره.
دیشب با دختر خاله جان با خانومی صحبت میکردیم که تو سن پایین ازدواج کرده و بلافاصله هم بچه دار شده اما در حال حاضر که یک زن سی و دو ساله و بالغه و معیارهاش عوض شده و نمیتونه اون مردرو به عنوان همسر بپذیره و اینقدر از شوهرش متنفره که حتی نمیتونه رابطه ج ن س ی هم با این فرد داشته باشه ،مجبوره تمام فشارهای روحی و روانی رو تحمل کنه و از نیازهای خودش بگذره چون حالا مادره و باید آبروی خانواده اش رو حفظ کنه.اما نیازها و غرایز این زن و حق زندگی این خانوم چی میشه دیگه بماند.نمیدونم این خانوم تا کی میتونه زن محجوب و آبرومند باشه و نیازهاشو سرکوب کنه و فقط به فکر لذت یکطرفه همسرش باشه که خود این خانوم هم نگران روزی بود که مجبور به خیانت به همسرش بشه.
خانوم دیگه ای رو میشناسم که چند ساله از همسرش جدا زندگی میکنه چون از نظر اخلاقی نمیتونن همدیگه رو تحمل کنن و مرد هم موفق به ازدواج مجدد شده اما حاضر به طلاق این خانوم نیست و هر ماه یه سکه بهار آزادی بهای این حبس رو میده و خانوم باید در علقه زوجیت این مرد باقی بمونه و حق ازدواج مجدد رو هم نداره و از طرفی تمام اعضای خانواده این زن در خارج از کشور اقامت دارن و ایشون چون بدون اجازه همسر حق خروج از کشور رو هم ندارن،باید تنها و بدون خانواده زندگی کنن.
نمیدونم با توجه به این شرایط وقتی یه دختر میخواد وارد زندگی یه پسر بشه با چه تضمین و امنیت خاطری اینکارو بکنه و حتی تقاضای مهریه بالا رو هم نداشته باشه چون مردا جرات زیر بار این بدهی رفتن رو ندارن اما زنها باید جسور باشن و خطر کنن...

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

عزیزم برای دلتنگی دیگه دیره

عزیزم بعد از 5 سال زنگ زدی میگی دلم برات تنگ شده،فکر نمیکنی دیگه برای دلتنگی خیلی دیره؟
نمیدونم یادت هست یا نه که اون روزا چقدر بیتاب بودم و دلتنگ؟
یادته چقدر مشتاق بودم ببینمتو واسه دیدن تو لحظه شماری میکردم؟
یادته چقدر دلم میخواست برگردی؟
اما امشب من دیگه نمیخوام ببینمت...
دیگه دلم برات تنگ نیست...
دیگه حتی نمیخوام بهت فکرم بکنم...
دیگه برای شروع کردن خیلی دیره...
کاش زودتر سرت به سنگ خورده بود،اون موقع که هنوز جایی تو زندگیم داشتی...
گفته بودم اگه یه روزی تمومت کنم دیگه تمومی...
گفته بودم زودتر برگرد...
دیگه من مریم تو نیستم...

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

هر زنی نباید حتما مادر هم باشد

من مادر بودن رو با لمس حس قشنگ مادرم و فداکاریهاش یاد گرفتم ،اما همیشه میترسم از اینکه نتونم به خوبی مادرم برای بچه ام مادری کنم.میترسم نتونم اونطوری که شایسته یه مادره ازخود گذشته باشم.میترسم اینقدری که من به مادر ای خودم افتخار میکنم و میبالم بچه من به من افتخار نکنه.میترسم نتونم حق مادری رو به خوبی ادا کنم.اما با وجود همه اینها دلم میخواد بچه ای باشه که بشه انگیزه زندگیم،که براش کار کنم،که از ترس آینده اش شبا خوابم نبره،که بخاطرش خودمو فراموش کنم.نمیدونم این حس مادر شدن چیه که همه دخترها و زنها ارزوشو دارن با اینکه میدونن راه بسیار سختیه اما همه سختیهاشو به جون میخرن...
فکر میکنم یه لحظه در آغوش گرفتن بچه ات جای تموم سختیها و مشکلاتشو میگیره.اما گاهی فکر میکنم بچه دار شدن و لذت مادری میتونه یه روزی سبب جدایی دوتا آدم باشه؟؟؟؟؟؟خیلی وقتها دیدم که شده و دیدم آدمهایی رو که زندگی قشنگ و دونفره شون رو چون از این لذت محروم هستن بهم میزنن اما نمیتونم هیچ نظری در این مورد بدم چون نمیتونم خودمو جای اونها بذارم...
اما فکر میکنم زن بودن لزوما به معنای مادر بودن نیست.شاید مادر بودن لطیف ترین حس دنیا باشه اما نباید به این معنا رفیق راهتو تنها بذاری و رفیق نیمه راه بشی.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

مهمونی جمعه شب

دیشب تا صبح از پادرد نخوابیدم و کلی س عزیزو دعا کردم.(منظورم از س اون س بده نیستا این دوست جونمه)
دیشب مهمونی تفلد س عزیزم بود و جمعی از همکاران محترم وکیل حضور داشتن.نمیدونم چرا س جون دیواری کوتاهتر از دیوار من و حنا پیدا نکرده بود و از اول تا آخر مهمونی همش به ما دوتا گیر میداد که باید برقصید و ما هم همش اون وسط بودیم.تا میومدیم چند لحظه بشینیم و نفسی تازه کنیم میومد سراغمون که شما واسه چی نشستید من شماهارو دعوت کردم برقصید.چشمتون روز بد نبینه ئاشتیم از نفس میفتادیم که وعده داد این دیگه رقص آخرتونه اگه یه بار دیگه با این آهنگ برقصید قول میدم شام رو بیارم و ما هم که فداکار فقط واسه اینکه بقیه مهمونا از گشنگی تلف نشن رفتیم وسط و قر آخر رو هم دادیم تا بتونیم شام بخوریم.کلا جو مثل فیلم بینوایان بود واسه ما و همش از ما بیگاری در زمینه رقص و حرکات موزون میگرفتن.تو این مهمونی موفق شدم رد یکی از دوستای مدرسه ام رو توسط خواهرش که الان یک وکیل کارکشته است اونم از طریق دوستش که تو مهمونی دیشب بود بگیرم و فهمیدم که محبوبه محبوب ما الان در کانادا زندگی میکند و با یک آقای بسیار محترم مزدوج شدن...
بعد از شام و کیک و کادو بازی و این حرفا ،من و حنا هم سریع از ترس اینکه مبادا دوباره تا صبح مارو مجبور کنن ظرفارو بشوریم فرار رو بر قرار ترجیح دادیم.(والله ما شانس نداریم بعد از اون همه ظلمی که بهمون شده بود بعید نبود ظرفارو هم بدن ما بشوریم).
خلاصه که من حیث المجموع دیشب شب خوبی بود در جمع دوستان و همکاران و علی الخصوص که دیشب نمونه زنده داف رو هم تو مهمونی دیدیم...

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

خسیس یا مقتصد

از بچگی همیشه از آدمای خسیس بدم میومد و مرد رویاهام یک آقای بسیار دست و دلباز و لارج بود.اما گاهی که راجع به خساست مردای اطرافم واسه مادر خانومی میگم مادری میگن که اونا اقتصادی فکر میکنن و مرد باید مقتصد باشه .قبول دارم که آدم باید همیشه حساب دخل و خرجش رو داشته باشه و تو زندگیم یاد گرفتم حواسم به پس انداز و آینده باشم اما خب زیاده روی هم دوست ندارم.
یکی از دوستان امشب زنگ زده بود که واسه تولد همسر گرامیشون ایشون رو دعوت میکنن به یک رستوران حسابی و البته بسیار گرون.طفلکی از بس شوهره غر زده بود که اینجا خیلی گرونه و میتونیم بریم یه جای ارزونتر و این حرفا،حسابی کلافه شده بود و آخر سر هم کارشون به دعوا کشیده بود و شب تولد کوفتشون شده بود...یکی نیست بگه مرتیکه ساکت شو غذاتو کوفت کن یکی دیگه قراره حساب کنه تو حرص میخوری.
حدود دو سال پیش بود که یکی از دوستان یکی از دوستان نزدیک شوهرشو به ما معرفی کرد واسه ازدواج و که از بخت بد ما ایشون هم اهل کرمان بودن و کلا بخت مارو در این شهر بستن ظاهرا که هرکی میاد از اون خطه است و همشون هم ماشااله...
خلاصه که بالاخره یه روزی خاک این شهرو به ...میکشم.خلاصه اینکه این اقا از اول تا اخر جلسه اشنایی راجع به ساده زیستی و این مسایل حرف زدن و انقدر موضوع رو بد جلوه داد که حنا هروقت صحبتش میشه میگه من تورو با اون تصور میکنم تو یه خونه خالی که روزنامه پهن کردید و کتلت مونده میخورید.تازه طرف برگشته میگه این لباسای منو ببین من کلا همیشه همینارو میپوشم تا پاره شه و برم یکی دیگه بخرم.تازه آقا قرار بود برای ادامه تحصیل برن امریکا و رسما از همینجا اعلام کردن که اونجا هم همین لباسارو قراره بپوشن. آره اینجوری شد که ما جونمون رو برداشتیم و همون لحظه از کافه فرار کردیم.
آخه خداییش زندگی کردن با این مردا یعنی نابودی و با اقتصادی فکر کردن خیلی متفاوته.نمیدونم چرا آدم باید اینقدر به خودش سختی بده وقتی میتونه خیلی بهتر زندگی کنه.شایدم من اشتباه فکر میکنم اما واقعا سخته کنار اومدن با اینجور آدما.
یکی از اقوام ما که پولش از پارو بالا میره و حساب ملک و اموالش از دست خودش هم دررفته ،اینقدر خسیسه که اگه تو خیابون ببینیش حتما یه چیزی میذاری کف دستش و گاهی واقعا دلم براش میسوزه که آخه چرا؟؟؟؟؟فکرشو بکنید بعد از مدتها رفتیم خونشون مهمونی اونم واسه یک ساعت و برگشته زل زده تو چشامون و میگه دیگه با این خونه های کوچیک و این وضعیت یارانه ها دیگه مهمونی معنی نداره باید فقط تلفنی حال همدیگرو بپرسیم.تو دلم گفتم آخه بدبختی تلفنی هم حرف نمیزنی عشقم ،ما هم که زنگ میزنیم تلفن رو زود قطع میکنی و فکر میکنی ممکنه واسه تو هم پول بیفته.طفلک خاله جان و دختر خاله رفتن دم خونشون زنگ زدن و اومده از پنجره نگاه کرده میگه اگه میایین بالا درو بزنم.بابا لامصب درو واکن خب پس واسه چی تا اینجا اومدن.
نتیجه اخلاقی اینکه متنفرم از این مدل زندگی کردن.

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

فدای سرت اگه من خیلی تنهام

دوست داشتن رو بلد نبودی
محبت رو بلد نبودی
با هم بودن رو بلد نبودی
موندن رو بلد نبودی
رفتن رو هم بلد نیستی
بگو چی رو بلدی همون کارو بکنیم...
صدای تنهاییم رو نمیشنوی،برو بذار از تنهایی دربیام چون با تو بودن یعنی همیشه تنها بودن...

متولد ماه مهر

این روزا در آستانه تولد یکی از رفقای جون جونی هستم ،البته من دو تا رفیق متولد  ماه مهر دارم و یک دختر دایی بسیار عزیز که متولد این ماهه و از همینجا که خونه درددلامه تولدشون رو بهشون تبریک میگم و هوارتا آرزوی خوب براشون دارم.
اما هفته آینده تولد یک دوست دور هم هست که میدونم اینجارو میخونه و تبریکات فراوان نثارش میکنم اما اگه فکر کردی بهت زنگ میزنم کور خوندی، هنوز یادم نرفته سال گذشته تولد من یادت رفته بود.
اما فابی عزیزم تفلدت هوارتا مبارک که حتما بهت میزنگم در روز موعود و س گلم هم که حتما تو مهمونی آخر هفته میبینمشو هوارتا ماچش میکنم و فعلا درگیر کادو و لباس واسه مهمونیشم.راستی من چی بپوشم واسه شب جمعه مهمونی وای تازه خرید کادم هم با منه،چقدر مسوولیت دارم.
و اما دختر دایی عزیزتر از جانم که 7 مهر تقویمم همیشه یادآور تولد قدیمیترین دوست دوران کودکی امه ،دختری که باهم یادگرفتیم نقاشی کنیم و با هم دوچرخه سواری رو یاد گرفتیم و با هم رفتیم مدرسه و باسواد شدیم و کلی خاطرات خوب...عزیز دلم میدونم این روزا هوارتا غصه داری و دل مهربونت پره درده اما بدون که من همیشه به یادتم و برام خیلی عزیزی.

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

به دادم برس رفیق

دیشب شب بدی رو گذروندم و واقعا از اون شبای سگی بود.از ساعت شیش عصر تا نیمه شب رو گریه کردم و دیگه رمقی برام نمونده موند.داشتم خفه میشدم و احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم و حنا جونی هم رفته بود مهمونی...
داشتم میمردم و نمیدونستم دردمو به کی بگم که یکی از رفقا زنگ زد.تا جواب تلفن رو دادم بغضم ترکید و خواستم کمی ناز کنمو اونم نازمو بکشه که شروع کرد داد زدن که وا یعنی چی چرا حرف نمیزنی اعصابتو ندارم .بهش میگم نمیفهمی حالم بده دارم گریه میکنم کمی دلداریم بده.برگشته میگه من بلد نیستم کسی رو دلداری بده نمیدونم چی باید بگم خدافظ...
واقعا اگه حنا نبود من همون دیشب مرده بودم.در ضمن ای مسبب این حال و احوال امیدوارم یه روزی جامون عوض بشه و ببینمت تو این حالت.

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

نرو

چرا حس میکنم هستی کنارم
چرا این رفتنو باور ندارم
چرا گم میکنم روز و شبامو
چرا حس میکنم داری هوامو



دارم نفس نفس نبودنت رو کم میارم


نرو که جز تو چاره ای بجزخودت ندارم


نرو بمون نرو بمون کنارم

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

من اینجام

خدایا منو ببین من هستم من اینجام...شاید خیلی کوچیکم اما هستم ...
کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد
کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم
تو با دلتنگیهای من تو با این جاده همدستی
تظاهر کن ازم دوری تظاهر میکنم هستی
تو آهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکینم
صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر میبینم
یه حسی از تو در من هست که میدونم تورو دارم
واسه برگشتنت هر شب درارو باز میذارم


۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

تو نباشی

امروز که یکی از روزای پراسترس زندگیم بود جای خالیتو بدجور حس کردم...
 
تو نباشی چه کسی منو نوازش میکنه
با صبوری با من دلخسته سازش میکنه
نمی تونم نمی تونم که تورو رها کنم
بعد تومن چه کسی رو عشق من صدا کنم

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

علم بهتر است یا ثروت

سه ماه و اندی است که از رابطه قبلی اومدم بیرون و تو این مدت دوستان و آشناین مدام سعی میکردن که منو بندازن تو یه رابطه دیگه تا اون قبلی رو فراموش کنم،منم زیر بار هیچ رابطه ای نمیرفتم.خلاصه که دو ماهی میشه که آقایی به ما معرفی شده بود و من تو این مدت هزارتا بهانه تراشیدم تا نرم ببینمش و اونم از رو نمی رفت و هفته ای یکبار زنگ میزد و اصرار که تورو خدا بذار همدیگرو ببینیم.بالاخره حنا با کلی دعوا و اصرار منو راضی کرد که دیشب باهاش قرار بذارم.نمیدونم چرا شب قبلش حس بدی داشتم و اصلا دلم نمیخواست برم و زنگ زدم بهشو گفتم من میخوام برگردم تو همون رابطه قبلی ام و دیدن ما دیگه فایده ای نداره ،اونم که از رو نمی رفت و گفت باشه برگرد هرکاری میخوای بکن اما ادب اقتضاء میکنه بعد از دو ماه اصرار من که بیای یه بار همدیگرو ببینیم و منم گفتم باشه پس فقط برای اینکه فک نکنی بی ادبم میام و قرار نیست هیچ اتفاقی بین ما بیفته و اونم گفت باشه بابا...
روز موعد که همون دیشب بود با کلی دلهره و نمیدونم چرا عذاب وجدان طبق  معمول زودتر رسیدم سر قرار .به قول حنا آرزو به دلمون موند یه بار دیر برسیم و عذرخواهی کنیم.خداییش هرجور برنامه ریزی میکنم بازم کلی زودتر میرسم.تو ماشین نشسته بودم و داشتم با حنا حرف میزدم که زنگ زد گفت سر کوچه مربوطه است و من چون میدونستم که آقا وضعیت مالی مناسبی داره ماشینمو کمی دورتر پارک کرده بودم تا ببینم چه مدل آدمیه(یه وقت فکر نکنین بهاره ضایع است و من خجالت میکشم مدیونی اگه اینجوری راجع به دختر من فکر کنی).همینطور که داشتیم با حنا حرف میزدیم دیدم یه بی ام و سفید وارد کوچه شد و همونجا داد زدم که حنا بدبخت شدیم آبرومون رفت کاش با ماشین اخوی اومده بودم.حنا بهم دلداری داد که خودتو نباز بذار بره بعد تو پیاده شو برو و نذار ماشینتو ببینه .گفتم بالاخره که میبینه موقع برگشت و حنا هم با خنده گفت وقتی از کافه میایید بیرون اون دیگه بهت وابسته شده و مهم نیست.
از ماشین پیاده شدم و رفتم به سمت کافه و دیدم وای یه آقای بسیار خوش تیپ و خوش پوش و خلاصه هرچی خوش داره رو تصور کنید وایستاده جلوی در(در یه جمله یه پسر دختر کش) و زیر لب فقط میگفتم حنا جونم من گفته بودم دوست ندارم ببینمش. خلاصه وارد کافه شدیم و نشستیم و تو دلم قند آب میشد که چقدر خوش قیافه است این لامصب و کلی چرت و پرت تحویل هم دادیم و اومدیم بیرون و لحظه نابودی من رسید.ازم پرسید اهل پیاده روی هستی گفتم بله زیاد گفت خب منم شبا زیاد پیاده روی میکنم خوبه،ماشینتو کجا گذاشتی خیلی بالاست؟سریع گفتم نه بابا وسطای کوچه است شما برو.اون نامردم گفت نه من با شما میام دم ماشین بعد شما منو برسون دم ماشینم...
داشتم از ترس میمردم و گفتم نه بابا چه کاریه برو خونتون دیگه مدیونی اگه دنبال من بیای(اینارو تو دلم گفتما)و خلاصه چشمتون روز بد نبینه و اومد دیگه مرتیکه پررو و سوار ماشین شد و با خنده گفت میبینم که رانندگیتم خوبه دور ماشینو کلا زدی به در و دیوار منم که کلا خودمو از تک و تا نمیندازم گفتم همینه که هست حرف نزن و حالا شیش ساعت مشغول باز کردن قفل فرمونو ومسایل ایمنی ماشین شدم و اونم تو دلش حتما میگفته دختر خانوم فکر کردی اصلا کسی این ماشینو میبره که اینهمه قفلش کردی...(نخند دوست من بهاره ناموس منه)
جلوی ماشینش پیاده اش کردم و رفت .دلم میخواست با بهاره برم تو دل ماشینشو بگم این ماشینته ؟خب دیگه نیست ای مرفه بی درد .تا حالا اینقدر احساس حقارت نکرده بودم .وقتی اومد خونه زنگ زد که چی شد؟با من میمونی؟منم گفتم باید تا فردا فکر کنم.اونم گفت اتفاقا من از دخترایی خوشم میاد که تحویلم نمیگرن...
حالا هم میخوام نابودش کنم و بگم که من چون هنوز تو رابطه قبلی ام موندم و مدام مقایسه میکنم تورو با اون تو این مقایسه تو باختی اون بهتره.اینجوری هم اون کمی تحقیر میشه هم من خودمو از تک و تا نمیندازم هم از شرش خلاص میشم.اما حنا میگه اینجوری بیشتر گیر میده چون خودش گفته عاشق کم محلی ایه حالا باید یه جوری بکوبونمش تو دیفال.
هر جا چراغی روشنه از ترس تنها موندنه
ای ترس تنهایی من اینجا چراغی روشنه

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

همشاگردی سلام

بازم مهرماه و بوی مدرسه و دفتر و کتاب و بازم یادآوری خاطره اولین روز مدرسه.خاطره ای که از اون روز توی ذهنم مونده اینه که به محض ورود به کلاس از جامدادی یکی از بچه ها خوشم اومد و تا یک ماه مادر خانومی دنبال اون جامدادی میگشت تا برام بخره.کلا این مدلی بودم و از هرچی خوشم میومد باید مادر خانومی برام میخرید و حتی یه بار که از کیف یکی از همکلاسیهام خوشم اومده بود و هرچی توضیح میدادم مادر خانومی متوجه نمیشد ،مجبور شدم مادری رو بردم مدرسه و از اون دختره خواستم تا کیفشو بیاره مادری ام ببینه و یکی همون مدلی برام بخره.کلا من و حنا از همون بچگی هم شبیه هم بودیم و باید خیلی زودتر از اینا با هم آشنا میشدیم.همیشه اول مهر که این کلیپ همشاگردی سلام پخش میشه یاد اون خاطره حنا میفتم که از کیف دختری که یه لحظه داره میدوه و رد میشه خوشش اومده بوده و هر سال اول مهر بابا مامانشو میاورده جلوی تلویزیون تا اون دختره رد شه و کیفشو ببینن.
امسال اول مهر برای من تازه گی خاصی داره و برای اولین بار قرار برم سر کلاسی که قراره خودم استادش باشم و از این ویو هم اول مهرو تجربه کنم.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

ملاقات در راز

مدتیه که من و حنا و سانازی دچار مشکلات مشابه شدیم و تصمیم گرفتیم قراری بذاریم و اتاق فکری تشکیل بدیم و کمی هم اندیشی
  بنماییم.پیرو تصمیم مذکور و اظهارات حنا مبنی بر تمایل شدید برتناول ساندویچهای راز ،جلسه مربوطه در همان مکان برگزار شد و حول یک میز دور هم نشستیم و مشغول خوردن شدیم و من هر پنج دقیقه یکبار یادآوری میکردم که هدف از این ملاقات چیه و حنا و سانازم هربار میخندیدن ومیگفتن که داری هر چند دقیقه یکبار اینو میگیا و بعدشم بازم به خوردن ادامه میدادیم ،غافل از اینکه میز پشتی سه تا آقای بسیار خوشتیپ و خوش مشرب و داف که اتفاقا میتونن حلال مشکلات فعلی ما باشن نشستن و...خلاصه اینکه اون آقاهه بیچاره مدام در رفت و آمد به میز ما بود و تا یه غذایی برای ما می آورد و میرفت دوری میزد برمیگشت میدید ما خوردیم و داریم نگاش میکنیم و وقتی به خودمون اومدیم دیدیم که شیش تا ساندویچ اسپشیال و شیش تا کوکا و دوتا ظرف سیب زمینی با پنیر و یه ظرف سالادو خوردیم و میزمونو با خاک یکسان کردیم و با دیدن این صحنه خودمون هم وحشت کردیم چه برسه به اون آقایون مهندسین پشتی...اما اینکه چطور فهمیدیم اقایون مهندسن اونم از نوع عمرانش بماند.اما با وجود  دل درد بعد از خوردن اونهمه غذا توقع نداشتین که به بحثمون هم برسیم...

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

دارم از دست میرم

اینروزا شدم دستگاه دروغ سنجی که تا یکی میگه دوستت دارم آلارم میدم و وقتی میگه من مثل بقیه نیستمو قدرتو میدونم هشدار خطرم پرصداتر میشه...
بغض نکن گریه نکن              اگرچه غم کشیده ای
برای من فقط بگو                 خواب بدی که دیده ای
اگر که اعتماد تو                    به دست این و آن کم است
تکیه به شانه ام بده                که مثل صخره محکم است
به پای صحبتم بشین               فقط ترانه گوش کن
جام به جام من بزن               جان مرا تو نوش کن
تو در شب تولدت                 به شعله فوت میکنی
به چشم من که میرسی           فقط سکوت میکنی
اگر کسی در دل توست          بگو کنار میروم
گناه کن بجای تو                بر سر دار میروم


پاورقی:امشب حال کردم دو تا پست بذارم و هیچ اعتراضی هم پذیرفته نیست. 

خدا از دستهای تو به من نزدیکتر میشه

این روزا هروقت دلم میگیره با بهاره(اتل شخصی ام)میرم بهشت زهرا سراغ بابا جونی و حسابی باهاش درددل میکنم و از همه شکایت میکنم...
این روزا شاکی ام بد شاکی ام

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

ای روشنی صبح به مشرق برگرد

فکر کنم به زودی به دیار باقی بشتابم و از این زندگی کوفتی راحت شم...این دومین باریه که خواب دیدم تو جاده قم در حال رفتن به دانشگاه تصادف کردم و مردم.خدارو شکر که حداقل در راه کسب علم و دانش دار فانی رو وداع میگم.واقعا به قول حنا جونی دیگه از زندگی ارضاءشدم و هیچ آرزویی ندارم.
خلاصه که با قلبی مطمئن و روحی آرام از میان شما خواهم رفت...
ای روشنی صبح به مشرق برگرد                 ای ظلمت شب با من بیچاره بساز
امشب شب مهتابه حبیبمو میخوام                   حبیبم اگه خوابه طبیبمو میخوام
خوابست و بیدارش کنید                              مست است و هشیارش کنید
گویید فلانی امده آن یار جانی اومده...

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

منو حالا نوازش کن

یه روزی بخاطر یه آدمی با همه جنگیدم حتی با خدا...هرچی جلوتر میرفتم ازش دورتر میشدم...وقتی دیدم دیگه تمومه، گلوی احساسمو گرفتمو فشار دادم،شاهد رنگ عوض کردنا و تقلا زدن احساسم بودم اما اینقدر فشردم تا کشتمش...آره من احساسمو به اون ادم کشتم و براش سه سال سیاه پوشیدم و اشک ریختم...حالا که پنج سال از اون روزا گذشته و خاکش برام سرد شده و رو پام وایستادم بهم میگن باید اون احساس مرده رو زنده کنی؟؟؟؟؟؟؟مگه مرده رو میشه زنده کرد اونم مرده ای که خودت کشتیش؟؟؟
شایدم چاره ای نباشه وقتی این روزا همه چی و حتی شکل رابطه ها عوض شده.وقتی اون حرمتا و خط قرمزا از بین رفته!این روزا طرف امروز با یکی آشنا میشه و فردا خونه طرف و تو تختشه...
آره شاید چاره ای نیست چون من نمیتونم به روز باشم و پا بذارم رو همه چی...
منو حالا نوازش کن که این فرصت نره از دست         شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست
منو حالا نوازش کن همین حالا که تب کردم                اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم
هنوزم میشه عاشق بودتو باشی کار سختی نیست         بدن مرز با من باش اگرچه دیگه وقتی نیست

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

شجاعترین مامان دنیا

امروز تصمیم گرفتم مقداری هیجان به وبلاگم بدم و یکی از ترسناکترین اتفاقات زندگیمو برات بگم...دن دن...ددن دن...
چند شب پیش داشتم تو اتاقم در حالیکه رو تخت دراز کشیده بودم تلفنی با حنای عزیزم که رفیق گرمابه و گلستان و روزای خوش و ناخوشمه حرف میزدم که احساس کردم سایه یه چیزی افتاده رو سرم و صدای بال یک موجود پرنده به گوش میرسه.سراسیمه بالارو نگاه کردم و دیدم یک فروند سوسک غول پیکر بالدار بر فراز اتاق داره پرواز میکنه و گوشی رو رها کرده و فرار رو بر قرار ترجیح دادم و درحالیکه میدویدم فریاد میزدم که یکی به دادم برسه.اون طرف مادر خانومی تصور کرده بود که زلزله ای چیزی اومده و داشت برای فرار مهیا میشد که من رسیدم بهش و گفتم فرار کن سوسکه داره میاد و مادر خانومی شجاع من که همیشه فداکارنه خودش رو بخاطر من و اخوی در معرض خطر قرار داده گفت تو برو بیرون من سعی میکنم جلوشو بگیرم و اون لحظه اشک تو چشام حلقه زد و پاهام برای فرار سست شد اما چه کنم که آدمیزاد و ترس جون و من مجبور شدم از مادرم بگذرم و تنهایی فرار کنم و برم بیرون از آپارتمان و مادری عزیزم موند و آقا سوسکه و تنها وسیله دفاعی مامانی یه تارومار بود.از اون طرف حنا جونی که با شنیدن فریادای من نگران شده بود داشت تلفن دستی ام رو میگرفت اون طرف خط نگران حال من...
بعد از چند دقیقه مادری ام درو باز کرد و خواهش کرد برم تو خونه و تا صبح تو پله ها نمونم اما من نمیتونستم با سوسکی به اون بزرگی زیر یه سقف باشم و امتناع میکردم و این جرو بحثا به گوش اخوی و عروس جان که واحد روبرویی ما هستن رسیده و اونا تصور کردن که بین من و مادر خانومی اختلافی پیش اومده و از اونجایی که قصد دخالت تو مسایل خصوصی مارو ندارن صداشو در نمیارن...
با اصرارای فراوان مامانی اومدم تو خونه و نشستم دم در ورودی که برای فرار آماده باشم چون آقا سوسکه رفته بود زیر مبلا و وسایل خونه و نمیشد پیداش کرد و مادر خانومی هم میترسید به جنگ تن به تن باهاش بره و میگفت با اون همه حشره کشی که تو حلقش خالی کرده سوسکه امشبو به صبح نمیرسونه.خلاصه پاسی از شب گذشت و از سوسکه خبری نشد و به پیشنهاد مادر خانومی ما رفتیم تو اتاق و درو بستیم و زیر درو کاملا پوشوندیم تا سنگر بگیریم و سوسکه نتونه بیاد تو ون صبح نیروهای کمکی برسه.صبح که داشتم از خونه بیرون میرفتم به مادر خانومی گفتم اگه جسد سوسکه پیدا شد لطفا جسد رو برای شناسایی تا برگشتن من نگه دار و علیرغم میل باطنی ام مادری ام رو تنها گذاشتم و رفتم.موقع برگشت به خونه مامان جسد بیجان سوسک رو که زیر مبلا پیدا کرده بود به من و عروس خانوم نشون داد و با رعایت تشریفات لازم انداختیمش بیرون...
تمام شخصیتهای این پست و همینطور قصه آن بر اساس داستان واقعی بود!

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

سکوت

روزای سخت نبودن با تو
خلاء امید تجربه کردم
داغ دلم که بی تو تازه میشد
هم نفسم شد سایه سردم
تورو میدیدم از اون ور ابرا
که میخوای سر سری از من رد شی
آسمونو بی تو  خط خطی کردم
چه جوری میتونی اینقده بد شی
سکوت قلبتو بشکن و برگرد
نذار این فاصله بیشتر از این شه
نمیخوام مثل گذشته که رفتی
دوباره آخر قصه همین شه
روزای سخت نبودن با تو
دور نبودنتو خط کشیدم
تازه میفهمم اشتباهم این بود
چهره عشقموغلط کشیدم
عشق تو دار و ندار دلم بود
اومدی دار و ندارمو  بردی
بیا سکوتتو بشکن و برگرد
که هنوزم تو دل من نمردی
سکوت قلبتو بشکن و برگرد
نذار این فاصله بیشتر از این شه
نمیخوام مثل گذشته که رفتی
دوباره آخر قصه همین شه

عید آمد و عید آمد

بالاخره رسیدیم به عید فطر و ماه رمضون تموم شد و من و حنایی یه کشف مهم کردیم...
طی یک حرکت انتحاری و پس از مطالعات فراوان من و حنا جونی فضای مناسب واسه روزه خواری نزدیک دانشگاه پیدا کردیم.
از این به بعد ماه رمضونا قرار ما بیمارستان امام،اولا که بوفه هاش بازن بعدشم همه در حال خوردن هست بدون استرس و مکان ما از کوچه های یوسف آباد منتقل شد.البته اگه تا سال آینده ماه رمضون عمری باقی باشه...

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

شروعم کن تو میتونی

این روزا موقع درد دل با خداجونی ازش نمیخوام چیزی که تموم شده دوباره شروع بشه یا کسی برگرده،فقط میخوام یکی بیاد تو زندگیم که حداقل به اندازه اونی که رفته دوسش داشته باشم...
هفته پیش در گردهمایی شوالیه ها در درکه(البته بدون حضور لوییز و فابی عزیز)بچه ها به من تا تولدم زمان دادند که این جایگزین رو پیدا کنم اما من رسما اعلام کردم اگر این شخص تا اون روز نیاد تو زندگیم هیچ مراسم شادی در روز تولدم در هیچ نقطه این جهان برگزار نخواهد شد و اگر بیاید که به مناسبت سه روز تعطیلی که همزمان تولدمان شده سه شبانه روز جشن و پایکوبی برگزار خواهیم کرد.البته فکر میکنم خودم به زمان بیشتری نیاز دارم برای جایگزین کردن چون هنوز گیجم و دقیقا نمیدونم الان از زندگیم چی میخوام و باید حساب شده رفتار کنم تا مثل دفعه قبل وارد یه رابطه غیر نرمال نشم که تازه بعدش ازم انتظار رفتار نرمال هم داشته باشن و دیگه نباید وارد رابطه ای بشم که ایده آلم نیست...
امروز سرشار از هیجان بود.به ا تفاق تنی چند از رفقا رفتیم سرزمین عجایب صفا،حسابی هم صفا کردیم جدا از ماجرای سوار شدن به کابین خلبان که واقعا ترسناک بود و من تا زمانیکه پای امضای برگه رضایت نیومده بود وسط رفتم جلو اما یه دفعه جا زدم و گفتم آقا من از پولم گذشتم و سوار این وسیله خطرناک نمیشم.در ضمن دوبار هم ماشین کوبنده سوار شدیم و کلی هم رانندگی نمودیم به یاد روزایی که مدرسه مارو میبرد پارک ارم ماشین بازی.برای افطار هم پدیده شاندیز تهرون رو افتتاح کردیم که فضای خوبی داشت.

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

خداحافظ همین حالا

بازی روزگار میدونی چیه؟
تو چشم میذاری،من میرم قایم میشم،بعد تو میری یکی دیگه رو پیدا میکنی، و من واسه همیشه گم میشم...
                                 
                                                                                        

مهر مادری

خانومی متولد 67 به دادگاه مراجعه میکنه برای طلاق ،در حالیکه یه دختر شش ماهه داره،بهش میگم بچه رو میخوای چیکار کنی ؟
میگه من بچه رو نمیخوام اما شوهرم هم نمیخوادش،فکر میکنید اگه ببرم بهزیستی از من تحویلش میگیرن؟میگم یعنی میخوای بچه ات رو رها کنی؟میگه من توانایی نگه داریشو ندارم .میگم مادر اگه سر گرسنه ام زمین بذاره از بچه اش نمیگذره!میگه من نمیتونم از آینده ام بخاطر بچه بگذرم...
نمیدونم چرا وقتی هنوز به بلوغ فکری و عاطفی نرسیدیم ازدواج میکنیم؟نمیدونم چرا وقتی نمیدونیم تاهل مساوی است با تعهد و مسوولیت میریم زیر بار یه ازدواجی که دوسش نداریم و ممکنه حتی انتخاب ما نباشه؟نمیدونم چرا وقتی نمیفهمیم مادر بودن یعنی چی و چه مسوولیتی داره،موجودی رو وارد این دنیا میکنیم و بعد رهاش میکنیم و میریم دنبال سرنوشت خودمون؟سرنوشت اون بچه چی میشه؟
به زندگی پدر و مادر خودم نگاه میکنم...مادری که توی 30 سالگی بیوه میشه با دوتا بچه زیر 10 سال و از جوونی و زندگی خودش میگذره تا بچه هاش زندگی کنن و زیر بار منت کسی نباشن...مهر مادری یعنی این...

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست

امروز دوستی زنگ زده بود میگفت تنهایی اذیتت نمیکنه؟گفتم تنهایی بهتر از اینکه با استرس و دلهره بخوای دوست داشته باشی!بهتر از اینه که هر روز وایستی جلوی آیینه و به خودت بگی این آدم قرار نیست با تو بمونه ها!این آدم موقتیه ها!بهش وابسته نشی ها!حواستو جمع کن زیادی بهش محبت نکنی!
بهش میگم تا وقتی کسی رو پیدا نکردم که لیاقتمو داشته باشه،لیاقت اینهمه احساس و محبتو صداقتو داشته باشه دیگه هر آدم بی ارزشی رو تو زندگیم راه نمیدم.
دیشب داشتم اتاقمو مرتب میکردم ماتیک عروسی مامان رو پیدا کردم که تو اسباب کشی به خونه جدید گمش کرده بود،ماتیکو زدم به لبم و نشستم جلوی ایینه فکر کردم من چقدر ضعیفم!واقعا گلی جون چطور این همه سال دوری بابا جونی رو تحمل کرد؟؟؟اومدم زل زدم به گلی جون و وقتی چین و چروکای صورتش رو دیدم و غمه تو نگاهشو فهمیدم خیلی سخت بوده این جدایی...اما من ضعیفتر از اینام که دوری از عزیزمو تحمل کنم و دم بر نیارم،نه من با صدای بلند میگم که دلتنگم...

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

حرمت

نمیدونم چرا،یاد تو افتادم
          مثل اون لحظه ها که پیش هم بودیم
                   مثل وقتی که،
                                          عشقی بود و حرمت داشت
                                                 برای هم عزیز و محترم بودیم
هواتو دارم و فکرت نمیذاره
                   روزای زندگیمو سر کنم بی غم
                                دلم خیلی گرفته،گیج و داغونم
                                        دارم از دست میرم، ابری و نم نم
میشینم خیره میشم،نقطه ها کورن
            پا میشم راه میرم،راهها نفس گیرن
                       تورو حس میکنم، این ناخودآگاهه
                                 نمیتونم فراموشت کنم،سخته
                                          عذابه یاد تو ، زجر آوره حرفات
هنوز خیلی دوست دارم
       ولی دیگه قرار نیست
                چیزی از نو
                           باز بشه تکرار
                                نمیدونم چرا یاد تو افتادم...

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

هر اندازه که خوبه عشق،همون اندازه بیرحمه

بین سریالهای امسال ماه رمضون فقط جراحت رو دوست دارم.تو این سریال موضوع خوبی رو مطرح کرده که شاید تو بیانش چندان هم موفق نبوده اما شروع خوبیه برای فکر کردن.حکایت جراحت حکایت زندگی خیلی از ماهاست،حکایت مادری که میخواد به جای همه تصمیم بگیره و زندگی کنه و فقط زندگی مشترک رو تو تولید مثل و ایجاد نوه میدونه،حکایت پسر بی اراده ای که وایستاده تا دیگران واسه اون و زنش و زندگیش تصمیم بگیرن،پسری که اینقدر عرضه نداره که به مادرش بگه بابا این زندگیه منه بذار خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم،حکایت دختر مستاصلی که نمیدونه باید از عشقش بگذره یا همه تحقیرارو تحمل کنه و بمونه و بجنگه واسه پسری که یادش رفته بخاطر ارضای نیازش اون دختر از آینده اش گذشته و حالا اون پسر داره پشتشو خالی میکنه.زندگی خاله زنکی ایرانی یعنی این...یعنی اینکه مادر برای زندگی پسر تصمیم میگیره یعنی پسر اینقدر بی عرضه است که یه روزی پدر و مادر از ترس اینکه نکنه پسرشون چشم و گوشش وا بشه و دختری رو خودش انتخاب کنه دختر عموش رو واسش لقمه میگیرن و چند سال دیگه هم بخاطر بچه دار شدن تصمیم میگیرن اون دخترو از زندگی پسرشون بندازن بیرون،یعنی زندگی که فقط پسر حق داره و دختر هیچ کاره است،یعنی ادامه نسل و تولید مثل...
نمیدونم به کجا داریم میریم و ارزشها و حرمتها چی شدن...عشق و دوست داشتن و پیوند زناشویی داره چه مفهومی پیدا میکنه،فقط میدونم دیگه مردونگی و غیرت و پای عشق وایستادن تو پسرای ایرونی وجود نداره...اما میدونم اگه اون پسر توانایی بچه دار شدن رو نداشت اون دختر پاش می ایستاد و میگفت گور بابای بچه و حس مادری و خودش برای زندگیش تصمیم میگرفت

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

حوادث مهم این روزا

اپیزود اول:

پشت چراغ قرمز خلبان زبل رو میبینم،حنا میگه عجب دنیای کوچیکیه!میگم اتفاقا خیلی هم بزرگه عشقم1آخه من با طرف تو یه محل زندگی میکنم بعد از یکسال فقط یه بار اتفاقی دیدمش!!!!!!!!


اپیزود دوم:

سر ظهری خسته و کوفته اومدیم خوابیدیم یارو اومده داد میزنه تو بلند گو که بدو بیا خربزه شیرازی آوردیم!!!!آخه یکی نیست بگه خربزه شیرازی رو از کجات درآوردی اون خربزه مشهده که معروفه مرتیکه!!!!!!!1

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

من دماغم را دوست دارم

بالاخره پس از تلاشهای فراوان اخوی امروز بنده توسط آقای دکتر ویزیت شدم...اما چشمتون روز بد نبینه کلا از زندگی ناامید شدم.مرتیکه بی ریخت برگشته میگه دماغت کجه فنوکشم افتاده است باید بره بالا،چونه ات هم عقبه باید بیاد جلو،کلا صورتت انحراف داره و سمت چپ صورتت بزرگتر از سمت راستشه...خداییش من اینقدر کج و کوله بودم و خبر نداشتم؟؟؟؟؟؟؟
میگه حتما توصیه میکنم عمل کنی چون خیلی تغییر میکنی و بعدش تو مانیتور کامپیوترش عکس یه خانومی رو نشون میده که هیچ شباهتی هم به من نداره میگه ببین این شبیه تو بوده حالا بعد از عمل ببین چقدر تغییر کرده!!!فکر کنم همین یکی فقط خوب دراومده و به همه نشون میده تازه شک دارم اینم خودش عمل کرده باشه!والله ما هرچی تو مطبش دیدیم دماغ سربالایی ساخته این مدلی نبود!میگه حالا کی میخوای عمل کنی؟میگم با اینایی که شما در موردم گفتی همین الان!در اتاق عمل کدومه؟آخه یکی نیست بگه کچل بیریخت خودتو تو آیینه دیدی تا حالا که اینقدر رو مردم عیب میذاری واسه پول؟کلا جدیدا زیاد تجربه کردم که آدمای بی ریخت اعتماد به نفس بالایی دارن و از همه ایراد میگیرن!آخرش بلند شده تا کمر تا شده میگه به مهندس سلام برسون...گفتم دارم واسه تو و اون مهندس!
اومدم پیش منشیش که پول ویزیتو بدم میگه بینی شما چون شکسته ترمیمی هست،میشه ده میلیون،گرونتره!!!!!!اما آقای دکتر گفتن چون ایشون خواهر مهندس هستن شیش میلیون و چونه اش هم چهار میلیون!میگم سرجمع همون ده میلیون دیگه...باشه دستت درد نکنه کار نداری خدافظ... جونمو برمیدارم و میام خونه.اما از وقتی اومدم جلوی آیینه با خط کش وایستادم اندازه میگیرم ابعاد صورتمو و همه چی میزونه!حتما چشای خودش چپ بوده کج و نا متقارن دیده مارو!!!!!!
هر کی این پستو بخونه و نظر نده خیلی کجه و باید بره پیش این دکتره...

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

نهان مکن

دوش چه خورده ای دلا،راست بگو نهان مکن         چون خموشان بی گنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خورده ای،جام خلاص خورده ای           بوی شراب میزند،خربزه در دهان مکن
ای دل پاره پاره ام،دیدن اوست چاره ام                 اوست پناه و پشت من،تکیه بر این جهان مکن
کار دلم به جان رسد،کارد به استخوان رسد            ناله کنان بگویدم،دم مزن و بیان مکن
خشم کسی کند که او جان و جهان ما بود             خشم مکن ،توخویش را مسخره جهان مکن
باده عام از برون،باده عارف از درون               بوی دهان بیان کند،تو به زبان بیان مکن 

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

همیشه لحظه آخر خدا نزدیکتر میشه

بازم یه ماه رمضون دیگه از راه رسید و با خودش لحظات روحانی افطار و سحر و بوی آش و حلیم و صدای اذان دم افطار رو آورد...رمضان سال گذشته رو تو دفتر گذروندم با کلی خاطره خوب که نه اما به یادماندنی...سال گذشته ماه رمضون یکی بود که حالا دیگه نیست...امشب به حنا میگفتم چقدر زود ادما رو فراموش میکنه و ادمای زندگیشو عوض میکنه...الان داره اون حرفایی رو که سال گذشته به من میزد به یکی دیگه میزنه...اما من فعلا میخوام تنها باشم تا مدتی که نمیدونم چقدر طول میکشه و از تمام دوستانی که این روزا تو این فکرن میخوان منو از تنهایی دربیارن میخوام بیخیال شن چون من اینقدر زود آدم زندگیمو عوض نمیکنم ...اینقدر زود خودمو نمیندازم تو یه رابطه دیگه...اینقدر زود همه چی یادم نمیره...که اگه جز این بود الان تنها نبودم...
خلاصه امشب بعد از نماز دست به دعا برداشتیم و گفتیم خدایا تو که از دل ما خبر داری پس اول این آرزوی مارو اجابت کن...اگر دیدی هیچ رقمه راه نداره خب راهکارش شاید این دومی باشه...بعد یک ساعت بعد دومی اتفاق میفته!!!!!!!آخه خداجونی من گفتم اول واسه اولی تلاشتو بکن شما سریع دومی رو میذاری تو دامن ما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این روزا یکی از دوستای اخوی که مدیرعامل یه شرکت معتبره پیشنهاد داده ما بریم بشیم وکیل و مشاورحقوقی شرکتش،بعد ما زنگ میزنیم به یکی از همکارا سوال کنیم راجع به قراردادو شرکت،میگه میخوای واسه اینکه تو تنها نباشی و مسولیتش رو دوش تو نباشه منم بیام بشم وکیل اونجا!!!!!!!مدیونی اگه فکر کنی نفعی واسم دارها!فقط واسه خاطر کمک به تو میگم!
اخوی رفته از یه دکتر دماخ آشنا و معروف وقت گرفته و زنگ زده میگه برو مطب بگو من خواهر مهندس...هستم بدون نوبت میری تو!بعد ما از ساعت 4 رفتیم گفتیم خواهر مهندس...هستیم تا بوق شب الف شدیم وقت ندادن بریم تو دکترو ببنیم میگن برو یه روز دیگه بیا!میگن ملت پول ندارن بعد میری تو مطب دکتری که کمتر از 5 میلیون تومن واسه دماغ عمل نمیکنه و تازه فکم روش اجباری عمل میکنه تا 10 میلیونی بسلفی،میبینی گوش تا گوش آدم نشسته و همینطور به خیل جمعیت اضافه میشه!!!!!!!
کلا این روزا سرکارم عجیب...

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

چقدر این لحظه محاله!

بعد از مدتها اصرارش تصمیم میگیرم برم ببینمش و بلند میشم میرم دوشی میگیرم و آرایش میکنم و ماتیک صورتی پر رنگمو میزنم ...با بهاره دخترم(ماشینم)میرم دنبالش...تو راه فکر میکنم چی میخواد بگه؟من چی میخوام بگم؟اصلا میخوامش؟میتونه کمکم کنه که یکی دیگه رو از ذهنم پاک کنم؟
از دور میبینمش...چقدر قیافش مردونه شده!چقدر باهاش غریبه ام!سوار ماشین میشه،هردومون گیجیم...میگه چقدر بزرگ شدی ...چقدر جا افتاده شدی...میگم تو هم...میرم دنج ترین کافه ای که سراغ دارم...میشینیم روبروی هم...زل میزنم تو چشماش
و اون داره با هیجان تمام حرف میزنه و میگه چقدر من خوب بودم و چقدر پشیمونه...اما من حس میکنم دیگه دوسش ندارم...
دیگه احساسم نسبت به اون تموم شده...دیگه باورش ندارم...من یکی دیگه رو جایگزینش کردم و تمام فکرم با اونه...نه نمیتونم و
میخوام تموم بشه و برم...
میگم من دنیام شده یکی دیگه الان دیره برای تو خیلی دیر...
میگه کاش میتونستم به اون ادم بگم چه گوهری رو داره از دست میده...
تو دلم میگم مگه تو قدر دونستی که اون بدونه...
ازش برای همیشه خداحافظی کردم و اومدم خونه...احساس میکنم بار سنگینی از دوشم برداشته شده...آره این منم که بعد از اینهمه
انتظار میگم که دوسش ندارم و دیگه نمیخوامش...خداحافظ ای عشق اول من...برای همیشه خداحافظ.

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

احوالپرسی

حواست هست چقدر از هم دور شدیم؟حواست هست دیر به دیر دلمون برای هم تنگ میشه؟حواست هست دیگه از من نمیپرسی که دارم یا نه؟حواست هست از بیخبری همدیگه نگران نمیشیم؟حواست هست قرار بود دیگه راجع به تو ننویسم و فکر نکنم اما نشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
امشب دلم برات تنگ شد و از حافظ حالتو پرسیدم:
به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد                         ترا در این سخن انکار کار ما نرسد
اگرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند                            کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز                        به یار یک جهت حق گزار ما نرسد
هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی                            به دلپذیری نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کائنات آرند                                     یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
دریغ قافله عمر کانچنان رفتند                                     که گردشان به هوای دیار ما نرسد
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش                         که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را                        غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او                       به سمع پادشه کامکار ما نرسد

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

نازنین مریم

امروز داشتم به یاد استاد محمد نوری آهنگاشو گوش میکردم که رسیدم به آهنگ نازنین مریمش و یاد روزی افتادم که تو برام این آهنگ رو با ارگت زدی و بعدش رفتیم کانون وکلا تا من اختبار وکالت بدم .عجب روزایی بود اون روزا و چه زود گذشت روزایی که من از هرجا که میرفتم آخرش ختم میشد به شهرک غرب و دیدن تو...شبایی که تو میرفتی شیراز و من تا صبح نمیخوابیدم تا تو به سلامت برسی...تو این سالها زندگی با من و تو چه ها که نکرد...
جان مریم چشماتو واکن               منو صدا کن
شد هوا سفید         دراومد خورشید       وقت اون رسید که        بریم به صحرا
نازنین مریم
جان مریم چشماتو واکن           منو صدا کن
بشیم روونه         بریم از خونه          شونه به شونه               به یاد اون روزا
نازنین مریم
باز دوباره صبح شد         من هنوز بیدارم           ای کاش می خوابیدم          تورو خواب میدیدم
گوشه غم        توی دلم        زده جوونه     دونه به دونه     دل نمیدونه        چه کنه با این غم
وای نازنین مریم
بیا رسید وقت درو       مال منی از پیشم نرو         بیا سرکارمون بریم         درو کنیم گندمارو
بیا بیا نازنین مریم          
آی مریم مریم وای نازنین مریم...           

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

در خواب شاید دیدمت

این روزا و شبا به محض اینکه خوابم میبره عزیز تازه از دست رفته ام رو خواب میبینم،عزیزی که با خودش تمام آرزوهاشو برد و میدونم دل کندن از این دنیا و اطرافیانش براش مشکله اما تنها کاری که میتونم براش انجام بدم طلب رحمت و مغفرته...

وقتی که خوابی نیمه شب،تورا نگاه میکنم
زیباییت را با بهار ،گاه اشتباه میکنم
از شرم سرانگشت من،پیشانیت تر میشود
عطر تنت میپیچد و دنیا معطر میشود
گیسوت تابی میخورد،میلغزد از بازوی تو
از شانه جاری میشود،چون آبشاری موی تو
چون برگ گل در بسترم،میگسترانی بوی خود
من را نوازش میکنی،بر مهربان زانوی خود
آسیمه میخیزم ز خواب،تو نیستی اما دگر
ای عشق من بی من کجا،تنها نرو من را ببر
من بی تو میمیرم نرو،من بی تو میمیرم بمان
با من بمان زین پس دگر ،هرچه تو میگویی همان
در خواب آخر عشق من،در برگ گل پیچیدمت
میخوابم ای زیباترین،در خواب شاید دیدمت

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

حکایت قدیمی خر و خرما

این روزا مد شده که طرف هم دوست دختر ایده آلشو داشته باشه هم زن مامان پز سنتیشو!در واقع هم خر و میخوان هم خرمارو!نمیتونن از کسی که دوسش دارن بگذرن و جرات هم ندارن که پاش وایستن و تکلیفشون با خودشون هم مشخص نیست!میگن تو باش تو فولدر دوستی اما انتظار نداشته باش که زن زندگیم باشی 1باش اما فقط یه دوست باش بدون هیچ توقعی احساس و عاطفه ات رو خرج من کن اما دست آخر یکی دیگه میاد میشه زن زندگیم!یکی که تا حالا تو فولدر دوستی یکی دیگه بوده اما من دلم خوشه که براش نباید با مامان و خاله و عمه و ...بجنگم !من تورو و احساس تورو میخوام و نمیتونم ازش بگذرم اما از جدی شدن تو و مسوولیت تو میترسم!تو باش و بذار من تنهاییمو باهات پر کنم و همراهم باش اما زمانی که قصد ازدواج و تشکیل خانواده داشتم تو اولین گزینه من نیستی یعنی اصلا آخریشم نیستی چون من انتخاب کننده نیستم چون من از تو میترسم چون تو خیلی خوبی!اونوقت تو برو وقتی که دیگه تنها نیستم برو اما بعدش اگه از زن و زندگیم راضی نبودم که قطعا نیستم،اونوقت بازم بیا تو فولدر دوستی!اصلا تو جون میدی واسه فولدر دوستی چون منو دوست داری و باید منو درک کنی و باید کنارم باشی اما من نمیتونم در قبال تو مسوولیتی داشته باشم!
این یعنی خودخواهی محض که من فقط خودم برام مهمه و تو و نیازها و احساست به من چه!وقتی من رفتم و خیالم راحت شد که همه چی خوبه اونوقت تو هم برو اصلا تو این مدت خواستی ازدواج کن اما تو فولدر دوستی من بمون چه اشکالی داره!مگه من چه توقعی دارم!اصلا من برای خودت میرم!اصلا به فکر توام که اینو میگم!
نه اشتباه گرفتی برادر من!دوست من!من و دخترای امثال من به این زندگی خوکی که تو میخوای یعنی همزمان داشتن و یا حتی فکر کردن به چند نفر در یکزمان عادت نداریم و بلد نیستیم هم با تو باشیم هم تو فکر یکی برای فولدر ازدواج!ما اگر احساسی خرج میکنیم با تمام وجوده و حق داریم همون قدر که احساس و تعهد میدیم دریافت کنیم!ما حق خودمون میدونیم وقتی شرایط ازدواج رو داشتی ما اولین آپشن انتخابی باشیم و اگر اونروز من با تو نبودیم میتونی بری سراغ یکی دیگه!پس تورو خدا تکلیفتو با خودت مشخص کن و اگه نمیتونی اینقدر مرد باشی برو کنار و بذار برم سراغ کسی که لیاقت اینهمه صداقت و محبت رو داشته باشه!منو معلق نگه ندار بی انصاف!کی رو میخوای گول بزنی ؟منو؟خودتو؟خانواده ات رو؟یا دلتو؟تورو خدا حداقل با دل خودت روراست باش!
این جواب من و حنا بود به آدمایی که دارن مارو بازی میدن و خودشون بلاتکلیفن اما میخوان قهرمان هم باشن...لطفا بخونین پست چمدان باز نشده حنارو تا بفهمین دارین با ما چه میکنید!
حنای عزیزم چمدونتو تو خونه دل هر آدم بی لیاقتی باز نکن!چمدونتو ببر جایی که بتونی با خیال راحت بازش کنی بدون دلهره از اینکه چه زمانی باید دوباره ببندیشو بری!حنای عزیزم این آدما به زندگی خوکی عادت دارن و باید یکی عین خودشون(دقیقا عین خودشون)گیرشون بیاد و بازیشون بده تا قدر منو تو رو بدونن...

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

دنیای این روزای من

ورقای دفتر من،همشون روی زمین اند
همه شعرایی که گفتم،مثل من گوشه نشین اند
قلمم افتاده اینجا،طرح لبخند من دروغه
تنها همدم دل من،این روزا شعر فروغه
رو تن زخمی کاغذ،مونده خاکستر سیگار
بوی عود پیچیده توی،این اتاق گرم و تبدار
روی میز تصویر سهراب،قهوه ای که دست نخورده
همه دنیای من اینه،با یه روح نیمه مرده
چشمامو میبندم آروم،تا تورو یادم بیارم
اما میبینم که از تو،حتی خاطره ندارم
اشکامو میشمرم و باز،تکیه میزنم به دیوار
چشمامو میبندم آروم،گم میشی تو دود سیگار

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

بن بست

گاهی مسیر جاده به بن بست میرود
گاهی تمام حادثه از دست میرود
گاهی همان کسی که دم از عقل میزند
در راه هوشیاری خود مست میرود
گاهی غریبه ای که سخت به دل نشست
وقتی که قلب خون شده شکست،میرود
اول اگرچه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است میرود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست میرود
هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه که لایقمان هست میرود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست میرود
اینجا یکی برای خودش حکم میدهد
آن دیگری همیشه به پیوست میرود
این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیری است بی نشانه که از شست میرود
بیراهه ها به مقصد خود ساده میروند
اما مسیر جاده به بن بست میرود

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

زمانی برای تغییر

این روزا اوضاع روحیم بهم ریخته و خودمو گم کردم...به قول رفیقی خودمو و حق و حقوق خودمو فراموش کردم...
باید فکر کنم باید قدم بزنم و فکر کنم باید برم سفر باید خیلی فکر کنم باید یک سری تصمیمات جدی بگیرم و شاید تا مدتی دیگه اینجا ننویسم و شاید تا مدتی نباشم...

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

هفت دقیقه تا پائیز

و اما هفت دقیقه تا پائیز رو پیشنهاد میکنم حتما ببینید و یقینا خیلی بهتر از فیلمهای اخیری هست که تو سینما اکران شده و همه خوب بازی کردن از هدیه تهرانی تا طنابنده و بهداد اما بازی خاطره اسدی رو دوست نداشتم.
این فیلم برای من بیشتر یادآور روز از دست دادن وحید عزیزم بود و قلبم رو به درد آورد اما در کل حس مادر بودن رو خوب نشون داد.حسی که همیشه عاشقش بودم و دلم میخواد تجربه اش کنم...

و خداوند توجیه را آفرید

امروز عصر قراره با حنا جونی بریم سینما آزادی هفت دقیقه تا پاییز رو ببینیم بعدشم شام رو در هانی اکسپرس تناول بفرماییم.امیدوارم فیلم خوبی باشه تا اونایی که به ندای هل من ناصر ینصرنی ما جواب مثبت ندادن حال مبارکشان جا بیاید اساسی...
از چیزایی که در مورد فیلم خوندم و شنیدم اینکه بازم بحث شیرین خیانت به همسر به چالش کشیده شده چیزی که این روزا شده اپیدمی و مایه مباهات!!!!!!میشناسم مردایی رو که خیانت به همسر و زیر آبی رفتنشون رو جزء معدود افتخارات زندگیشون میدونن و سرشونو بالا میگیرن و برای دوستاشون میگن از تعداد آدمایی که تو زندگیشون هستن و میخوان بگن که من هنوزم مورد توجهم و هنوزم هستم و هنوزم مردم...
آقای به ظاهر محترمی رو میشناسم که با وجود داشتن زن و فرزند دوست دختری داره که 2 ساله با این خانوم رابطه جنسی و البته به گفته خودش عاطفی نزدیکی داره و حتی خونه ای داره که خودش اونجارو غار تنهایی خودش میدونه و زن بخت برگشته اش هم از اونجا خبر نداره و تازه عاشق زن دیگه ای هم هست که داره تمام تلاشش رو برای بدست آوردنش میکنه!!!!!!!!
ازش میپرسم مگه همسرتونو دوست ندارین؟میگه چرا اما بعد از مدتی دیگه اون جاذبه اولیه از بین میره و من یک مردم با حس تنوع طلبی و یک مرد متولد مردادم با احساس جنسی فراوان پس میتونم خیانت کنم!!!!!!!!برام استدلال جالبی بود من خیانت میکنم چون 1_مرد هستم.2_متولد مرداد هستم.
بله استدلال جالبی بود!بهش میگم قطعا شما هم دیگه اون جاذبه اولیه رو برای همسرت نداری و اونم دوست داره جاذبه های جدیدی رو تجربه کنه آیا این حقو داره؟میگه نه چون میدونم نیازی نداره چون کاملا تامینه .میگه از کجا اینقدر قاطع راجع به اون این حرفو میزنی ؟میگه میدونم چون اون زنه و عاطفیتر و احساس وابستگی بیشتر!!!!!!!!خب اینم استدلالی واسه خودش پس همسر این آقا این حقو نداره چون:1_زنه.2_عاطفی هست.
میگم اگر خانومی رو که دوستش داری و داری تلاش میکنی برای جلب توجهش و بدستش آوردی و هر دو بهم وابسته شدین چی میشه؟میگه هیچی چون من متعهدم به خانواده ام؟؟؟؟؟؟میگم اگه اون شرطش این باشه که بیاد تو زندگیت؟میگه نمیشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میگم اگه خانومت بفهمه؟میگه نمیفهمه من خیلی محتاطم؟؟؟؟؟؟؟؟؟میگم اگه اون طرف مقابل بهت علاقه مند بشه و برای بدست آوردنت اینکارو بکنه؟میگه حواسم هست.میگم چرا فکر میکنی میتونی همه رو کنترل کنی؟میگم این خودخواهی نیست که همسرت باید بچه تورو بزرگ کنه و فقط همسر تو باشه و تو دنبال جاذبه های جدید و زنی که ادعا میکنی دوسش داری عشق پنهانی تو باشه و هیچ حقی نسبت به تو نداشته باشه؟میگه نه چون من مردم با غرایز بالا و حس تنوع طلبی!!!!!!!!
این آدم یه نمونه کوچک بود از آدمای اطرافمون که میبینیم و شاهد ازهم پاشیدگی زندگیشون هستیم.البته نمیخوام بگم که این مساله تو قشر زنها نیست که صد البته زیادن خانومایی که به همسرشون خیانت میکنن اما من یک نمونه غالب رو مثال زدم.البته نمیشه منکر شد که مقصر اصلی اون دختر یا زنیه که میدونه یک مرد متاهله و با این وجود باهاش وارد یک رابطه میشه که حتی اگر زن طرف هم متوجه نشه بالاخره این رابطه توی اون زندگی تاثیر گذار خواهد بود...به من میگه اگه یه روز یهمسرت اینکارو بکنه و تو نفهمی چه اشکالی داره؟میگم یه زن این مساله رو خوب میفهمه مگر اینکه خودش رو بزنه به کوچه علی چپ و اگر هم نفهمه بالاخره یه روزی رو میشه .میگه خوب اگه تو آدم زندگیش باشی و همینطور عشقش اما اون فقط برای ارضاء غرایز جنسی زیاد از حد؟میگم من آدم زندگیمو با کسی تقسیم نمیکنم اگه قراره برای من اون همه چیز باشه باید منم برای اون همه چیز باشم...
ازش پرسیدم قبل از ازدواج چندتا دوست دختر داشتی؟میگه هیچی من با هیچ دختری ارتباط هم نداشتم!!!!!!البته من قبلا زنی رو هم میشناختم که قبل از ازدواجش دوست پسر نداشته اما بعدش شروع میکنه به روابط پنهانی!قابل توجه اونایی که سرشونو بالا میگیرن که همسر من قبل از ازدواج با هیچکس نبوده و من اولین آدم زندگیش هستم که این اتفاقا خیلی بده چون اون آدم خیلی چیزارو تجربه نکرده و ممکنه یعنی به احتمال زیاد در آینده میخواد که تجربه کنه!!!!!!!!
به نظر من و حنا جونی مردها تقسیم میشن به آدمایی که میرن تو زندگی اما خیانت میکنن و هرز میپرن و دسته ای که میدونن تاهل مساوی است با تعهد و وارد زندگی و تعهد نمیشن و هرز میپرن که بازم دم این دسته دوم گرم که حداقل کسی رو وارد زندگیشون نمیکنن اما دسته سوم که بسیار نادر هستن اونایی هستن که هرز نمیپرن و یکی رو انتخاب میکنن و حاضرن بهش متعهد بشن که منم فکر میکردم س خودم جزء این دسته است که دیدم نیست و رفتم تو دیفال...
دیگه سعی میکنم از س نگم چون میدونم خسته شدین از این بلاتکلیفی من...خب وقتی یکی رو یه جور دیگه شناختی باور شخصیت واقعیش سخته و به زمان احتیاج داری تا قبول کنی اونی که فکر میکردی نیست و رویاهای تو با اون یکی نیست...
دو دریچه دو نگاه دو پنجره                           دو رفیق دو همنشین دو حنجره
دو مسافر تو مسیر زندگی                            دو عزیز دو همدم همیشگی
با هم از غروب و سایه رد شدیم                     قصه عاشقی رو بلد شدیم
فکر میکردیم آخر قصه اینه                          جز خدا هیشکی مارو نمیبینه
دو غریبه دوتا قلب در به در                           دوتا دلواپس این چشمای تر
دوتا اسم دو خاطره دو نقطه چین                  دوتا دورافتاده تنها نشین
عاقبت جدا شدن دستای ما                              گم شدیم تو غربت غریبه ها
آخر اون همه لبخند و سرود                         چشم پر حسادت زمونه بود

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

وداع آخر

چهل روز گذشت و امروز برای مراسم چهلم وحیدم رفتیم تا آخرین وداع رو با عزیز از دست رفته مون داشته باشیم.وحید جان چقدر زود گذشت این چهل روز نبودنت و چقدر زود کنار اومدیم با ندیدنت و چقدر زود خاطراتت دور و مبهم شدن...
ناگهان چقدر زود دیر میشود.

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

مانده بودی اگر...

امروز با دوستان رفتیم ناهار هانی و بعدشم توفیق اجباری شد که برای بار دوم چهل سالگی رو ببینم.آخه آدم فردای روزی که کلا رابطه قبلیشو تموم میکنه میره همونجایی که اولین بار با طرف رفته و هوارتا خاطره داره ازش و بعدشم میره چهل سالگی رو برای بار دوم میبینه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟///////
امروز کلا تو رویا بودم و فکر میکردم چی میشد اگه همه چی خو ب پیش میرفت و رویاهای من و تو یکی بود؟نمیدونم شاید آسمون به زمین میومد یا به قولی حلال محمد حرام میشد و حرامش حلال...

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

آخرین فرصت

فکر میکردم باید بهش فرصت بدم تا یه مدتی تنهای تنها حتی بدون حضور من فکر کنه اما امروز فهمیدم تو این مدت چندانم تنها نبوده...خب این نشون میده من اصلا این اجناس ذکور رو نمیشناسم  و همیشه اشتباه میکنم کلا آدم اشتباهی هستم.اما دیگه فرصت تموم شد و دیگه باید برای همیشه برم و منم باید اونو کلا پاک کنم و برم دنبال زندگیم...
از فردا باید زندگی جدیدی رو شروع کنم و فکر کنم چیکار کنم با این همه تنهایی خودم.روزی هزار بار آهنگ پایانی فاصله ها رو گوش میدم و عجیب باهاش ارتباط برقرار کردم به قول اون آقاهه تو اون آهنگ"مریضم کرده تنهایی"...واقعا این تنهایی مریضم کرده و روح و روانم رو بهم ریخته.دیگه از فردا مهلتی که به خودم و س داده بودم برای فکر کردن تموم شد و دیگه جایی برای فکر کردن نذاشت...اما حس حسادت زنانه ام رو در مورد اون دختر با این آهنگ شادمهر عقیلی بیان میکنم:
آغوشتو بغیر من به روی هیچ کس وا نکن
منو از این دلخوشی و آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم
واسه بودن کنارت،تو بگو،به هر کجا پر میکشم
منو تو آغوشت بگیر،آغوش تو مقدسه
بوسیدنت برای من تولد یک نفسه
چشمای مهربون تو ،منو به آتیش میکشه
نوازش دستای تو عادته،ترکم نمیشه
فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جا بذار
به پای عشق من بمون،هیچ کس جای من نیار
مهر لباتو رو تن و روی لب کسی نزن
فقط به من بوسه بزن، به روح و جسم و تن من
و اما خیلی دوست داشتی بدونی تو فالم چی بود و چون دیگه هیچوقت فرصت نمیشه بهت بگم بدون که درست خلاف این چیزی بود که الان پیش اومده...حتما میگی بازم زود قضاوت کردم و الکی شلوغش کردم؟آره چون خسته شدم از این معلق بودن،از اینکه نمیدونم چی میخوای،از اینکه برای گفتن حرفام بیام اینجا بنویسمو برای پرسیدن حالت برم سراغ دیوان حافظ،خسته شدم از بس زنگ زدی و در مورد این زنیکه فالگیر پرسیدی،خسته شدم و دنبال بهانه ام برای اینکه به خودم بقبولونم که تموم شد....

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

چهل سالگی

امروز چهل سالگی رو دیدم و خیلی دوسش داشتم.البته از بین دوستان فقط من خیلی باهاش ارتباط برقرار کردم چون یه جورایی تو شرایط مشابه با نگارم با این تفاوت که نگار تو این شرایط فرهاد کنارش بود و تونست تصمیم درستو بگیر اما من اونی که باید کنارم میبود پشتمو خالی کرد و رفت...
واقعا هممون دچار یه درد مشترک شدیم و هممون آدمایی رو دوست داریم که دوسمون ندارن...چرا اینطوریه نمیدونم اما خسته ام خسته ام از این رسم مسخره...امروز تو فیلم آقای انتظامی جمله قشنگی رو گفت:آدما یا دچار قرب هستن یا بعد...
واقعا موافقم با این حرف نگار که وقتی روی یه موج بلند هستی احساس خوبی داری اما وقتی به ساحل امن میرسی این ساحل امن برات لذتبخش تره...آرش برای من اون موج بود و دوست داشتم س اون ساحل امن باشه که نبود...اما چه دردناکه وقتی فکر میکنی به ساحل امن رسیدی و تا میای طعم آرامش رو بچشی ببینی همش سراب بوده...

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

خواب های آشفته

فکرشو بکن خواب ببینی مردی و به دیار باقی شتافتی اونوقت دارن سر تخته میشورنت و تو مرده شور خونه بین یه عالمه روح ناجور و بد گیر افتاده باشی و همش تو این فکر باشی که چطوری با این روحها بخوای سر کنی...
من خود به چشم خویشتن                             دیدم که سر تخته میشورندم

فرحزاد و شیشلیک

دیشب به اتفاق شوالیه ها بعلاوه یه دوست جدید رفتیم فرحزاد باغچه حسین که چند تا عکسم تو وبلاگ حنا جونی هست که میتونین ببینین.شب جالبی بود و البته با حضور این دوست جدید جالبتر خداییش کلا تمام مسیرو خاطره تعریف کرد و اصلنشم کم نیاورد ...
بعدشم کلی پیشنهاد داد که بریم شهربازی و سینما و دره پونک و شمال و دست آخرم از مرزای ایران خارج شد و پیشنهاد یه سفر خارجی داد...البته حالا کم کم متوجه میشه با کیا طرفه البته خب اونم کم نمیاره فکر کنم آخرش هممونو مجبور کنه 10 شب به بعد بریم گردش و بعدشم بریم تور دبی و ...
اما من باب خوردن بگم که من تمام راه برگشتو به چیزایی فکر میکردم که میتونم بخورم تا حالمو بهتر کنه و به هضم غذام کمک کنه و تا صبح از عذاب وجدان نخوابیدم اما خب به قول حنا مجبوریم اینقدر بخوریم دیگه چاره ای نیست...
این روزا فعلا درگیریهای خاص خودمو دارم و جز یه مساله به هیچچیز دیگه ای فکر نمیکنم چون اگه مقاله ام تا هفته دیگه مجوز چاپ نگیره کلا یک سال تحصیلی و قت فکر کردن به بقیه مسایل زندگی رو دارم...

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

تولد تولد

امروز تولد حنا جونم كه عزيزترين و نزديكترين دوستمه هست و بهش هوارتا تبريك ميگم.اميدوارم هميشه شاد و موفق باشه...
حناي عزيزم ببخشيد من روز تولدت سرحال نبودم خودت ميدوني ديشب يكي از بدترين شباي زندگيم بود اما بدون كه من هميشه به يادتم ...

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

بي تو زمونه نامهربونه

پدر براي من يعني يك تصوير مبهم و يك خاطره دور...پدر براي من يعني عكس يك مرد سي و خورده اي ساله كه تو كيفمه و هر روز نگاهش ميكنم...
امروز دلم عجيب براي بابا جونيم تنگ شده و تنها آرزوم برگشتن پدرم به اين دنيا فقط براي يك روزه...شايد آرزوي داشتن پدر اونم براي يك روز توقع زيادي باشه...

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

روز پدر

ديروز به مناسبت روز پدر با يكي از رفقا رفتيم بهشت زهرا و چند كلامي با ابوي گرامي گفتمان داشتيم و كلي از آدماي اين دنيا گله كرديم.
امروز صبح ساعت 8 صبح داشتم تو پاركينگ با بدبختي بهاره رو جابجا ميكردم ديدم دوستم پشت خطه وقتي جواب تلفن رو دادم صداش ميلرزيد گفت ديشب باباتو خواب ديدم تا صبح داشتم باهاش حرف ميزدم.دوستم ميگفت بابات گفته بايد مراقبت باشمو تورو به من سپرده حالا از صبح تا حالا جوگير شده 10بار زنگ زده حالمو پرسيده.آخه يكي نيست بگه پدر من چي ميشد بري تو خواب اين استاد فقه كه گير داده به من يه سفارشي بكني نمرمو بده............

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

تو خواب و توي بيداري
تورو هر شب صدا كردم
نبودي در كنار من
به عشقت اكتفا كردم
تورو از دور نگاه كردم
تورو از دور بوسيدم



نبودي پيش من اما
تورو همواره ميديدم
نبودي پيش من اما
شريك زندگيم بودي
دليل بغض هر لحظه
خود عاشق شدن بودي
چقدر دلواپست بودم
تو اين تبعيد اجباري
فقط خوشحالم از اينكه
به من وابستگي داري


چقدر دلواپست بودم       تو اين تبعيد اجباري
فقط خوشحالم از اينكه      به من وابستگي داري

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

و خدا در اين نزديكي است

خيلي دپرس و غمناك بودم خبر بدي بهم داده بودن كه بهم ريخته بودم اما حالا دنيارو بهم دادن...البته نميدونم اين خوبه يا بد اما ذهنمو از اون طرف آورده اين طرف(اون طرف:مقاله-اين طرف:قرار عاشقانه).
نااميدو خسته دراز كشيده بودم كه ديدم موبايلم داره زنگ ميخوره شماره به نظرم آشنا بود اما يادم نميومد كه كيه(خداجوني شكرت كه بعد از 5 سال شمارش يادم نبود) تلفن رو كه جواب دادم يادم اومد صداي آرشه:
آرش:سلام عزيزم
من:سلام
آرش:خوبي خانوم دكتر
من:مرسي آقاي مهندس
آرش:خانوم دكتر ما دلمون درد ميكنه ميشه شمارو ببينيم
من:اون قرص قرمزارو بخور خوب ميشي عزيزم
آرش:يه چيزي بهت ميگما مريم
من:خب خودت گفتي دكترم حالا كه ميخوام نسختو بپيچم بهت برميخوره
آرش:شما خيلي وقته نسخه مارو پيچيدي خانوم
من:چيكارم داري حالا اينو بگو
آرش:بايد ببينمت مساله حقوقي دارم
من:بيا دفتر گفتماني داشته باشيم
آرش:دفتر نه نميشه حرف زد بيا كافي شاپ بزنيم تو سرو كله هم
من:باشه واسه هفته ديگه فعلا وقت ندارم
آرش باشه پس منم تو اين هفته ميرم تحقيقات ميكنم
من:تحقيقات واسه كافي شاپ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آرش:نه تو درست بشو نيستي
من:باشه فعلا خداحافظ
آرش:مراقب خودت باش خداحافظ
ضربان قلبم بالاست و تمام وجودم رفته رو ويبره بايد با يكي زود زود حرف بزنم تا ببينم چيكار بايد انجام بدم...

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

توهم

آخه خداييش آدم نميدونه به بعضيا چي بگه...
ما رفتيم دور هم يه فالي گرفتيم واسه فان و خنده كه تا يه مدتي سوژه واسه خنده داشته باشيم اونوقت بعضيا قضيه رو جدي گرفتن!
طرف فالگيره بهش گفته دوست پسرت تا ماه آينده مياد خواستگاريت و به سرعت نامزد ميكنيد بعد امروز زنگ زده به من كه مريم گلي واسه نامزديم چي ميپوشي؟حنا دوستتم بيار از طرف من اونم دعوت!بعد من هنوز فكر ميكردم داره شوخي ميكنه با خنده گفتم نگران نباش جيگر من و حنا اماده ايم .بعدش برگشته ميگه به نظرت اگه بخوام فقط جوونارو دعوت كنم واسه نامزدي تو خونه ما 30 نفر جا ميشن يا بايد برم با همسايه ها صحبت كنم تو پاركينگ بگيريم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
آخه من چي بگم به اين بشر...

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

فالگير

امروز مراسم فالگيري با شكوه هرچه تمام تر انجام شد و با حضور ده نفر از رفقا جيب خانوم فالگيرو حسابي پر كرديم.خداييش من داشتم حساب و كتاب ميكردم ديدم واقعا شغل پولساز و بي دردسريه.حساب كنيد ما ده نفر هركدوم 10000 تومان ميشه 100000تومان در 3 ساعت!
حالا ديگه ميدونم با كي عروسي ميكنم و خيالم راحته اما زمان مراسم رو گفت يه دفعه ديگه كه ده تا جمع شديم تو فال بعدي ميگه بايد مقدماتش فراهم بشه بعد!همينجا از شواليه هاي عزيز تقاضامند جهت اطلاع دقيق از زمان ازدواج بنده مرام بذارن بيان فال بگيرن .
در ضمن خونمون هم تا 6 يا 5 ماه ديگه تحويل ميگيريم و ماشينم رو هم شايد تا شهريور ماه عوض كنم.قابل توجه دوستاني كه ميخواستن من ماشينمو عوض كنم و اونايي كه منتظر مهموني خونه جديد ما بودن.
ولي در مورد يكي درست زد تو خال كه در 25 سالگي كلا گند زده به زندگي ما و همينجا ميگم مهندس نميدونم به روح اعتقاد داري يا نه اما تو روحت...
تازه در مورد دماخ مبارك هم گفت كه قصد عمل جراحي دارم اما ميترسم كه راست گفت و خداروشكر گفت دماخم خيلي خوب و خوشجل ميشه و ديگه هفته آينده به اخوي ميگم برام وقت دكتر بگيره.
در مورد بقيه مسائل هم چون خصوصي هستن نميتونم چيزي بگم فقط همين اندازه گفتم كه تحريك بشين بيان ده نفرو جور كنيم !
اما من موندم چرا در مورد اين آقاي خواستگار محترم كه مادر خانومي ما اينقدر عاشقشه و هزار تا ابر بالا سرش ساخته چيزي نگفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در ضمن ما دعوت شديم بريم باغ يكي از همكاران در روستاي آتشگاه كه واقعا زيباست و چند روز قبل هم رفتيم اونجا صفا اگه فال خواستين خبر بدين من رديف كنم ...

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

دموكراسي تو روز روشن

بالاخره پس از سه بار تلاش بي وقفه امروز من و حنا جوني دموكراسي تو روز روشن رو هم ديديم.خداييش بيخود نبود قسمت نميشد ببينيمش چون واقعا مزخرف بود و شايد بشه گفت مزخرفترين فيلمي بود كه تا حالا ديده بودم!

آخه خداييش آدم حرصش ميگيره وقتي قراره بري يه برنامه هيجان انگيز فالگيري داشته باشي برنامت كنسل بشه چون واسه دختر خانوم فالگير قراره خواستگار بياد بعد توفيق اجباري بشه كه بري سينما و اين فيلمو ببيني ...
كلا سر كار بوديم امروز...اما بيصبرانه منتظرم كه فيلم چهل سالگي رو ببينم ديوانه شم

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

بازم يه مصيبت ديگه

فعلا زندگي روي بدشوداره به من نشون ميده.بازم يه مصيبت ديگه وحيد 21 ساله ام هم رفت...
فقط ميخوام اين روزا تموم بشه.

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

امشب داشتم دفتر خاطراتمو مرور ميكردم:
ساعت 11:30 اسفند 84 آرش عزيزم رفته و من بدون آرش چه كنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ساعت 4:10 لحظه تحويل سال 1386 من آرش رو از خدا خواستم.
ساعت 8:54 فروردين 86 فيلم ياد هندوستون كرده!
تير 86 چرا يادم نميره!
30مهر 86 دلم فقط تورو ميخواد...
28 آبان 86 بازم تولد بي تو...
حالا كمي مياييم جلوتر:
اول فروردين 87 فقط ارش ميتونه منو بفهمه
مرداد87 كاش دچار درد نسيان ميشدم...
ارديبهشت 87 دچار يعني عاشق...
امشب 13 خرداد89 آرش بعد از اين همه سال برگشته!
من بايد چيكار كنم خدايا؟چرا حالا؟چرا اينجوري؟
آيا من بايد برم بشم عشق قديمي و پنهاني و به اين فكر نكنم كه زني تو زندگيشه كه وقتي من بودم اومد؟
خدايا امشب نميدونم چرا اينجوري جواب اينهمه انتظارو دادي؟حالا كه ديگه منتظرش نبودم؟حالا كه يكي ديگه جاشو گرفته؟
ديگه دلم نميخواست برگردم به اون رابطه اما چه كنم كه نشد !من يه بار ديگه از اول با يكي ديگه شروع كرده بودم و ديگه فراموشش كرده بودم اما وقتي عشق دوم تورو ميزنه تو ديوار چاره اي جز برگشتن سر جاي اولت نداري...
سر راه برگشتنت آيينه ميكارم
گلدوناي دلتنگو رو پله ميذارم
لحظه هاي بي قصه رو طاقت ندارم
چشم من به راه عشقه      رفتنت گناه عشقه              اون روي سياه عشقه    ماه من          ماه من تو چاه عشقه
يادمه اون شب كه رفتي   چشمو بستم
شيشه عمر جوونيمو شكستم
تا به تو پيغام دلجويي فرستم
اسمتو با شيشه كندم رو دستم
درد اومد     داد اومد     دلبر شياد اومد
اما من دل برنداشتم
غير تو دلبر نداشتم
حال اول درد عشقه   ماه من
كاري با آخر نداشتم...
نه من اين بار ديگه توان از نو شروع كردنو ندارم ديگه توان دلبستنو دل كندنو ندارم پس برميگردم سر جاي اولم...

پروانه من سوخت

خواهر عزيزم رفتنت را باور ندارم.عزيز دلم آسوده بخواب...
عزيزان ميروند نوبت به نوبت                                                          
واي از آن روزي كه نوبت بر من آيد

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

پروانه عزيز هم رفت

امشب وقتي مادر خانومي زنگ زد كه زود بيام خونه حس كردم كه يه غم پنهاني تو صداشه.وقتي اومدم خونه مادر خانومي عزيزتر از جانمو ديدم كه اشك تو چشاش حلقه زده و گفت پروانه عزيزم هم رفت. اين جمله تو ذهنم اومد كه:و ناگهان چقدر زود دير ميشود...
پروانه عزيز امشب به اندازه تمام دنيا غصه دارم و باورم نميشه كه فردا بايد بيام تو مراسم خاكسپاريت شركت كنم.عجب رسمي داره اين زندگي...مگه تو چند سالت بود؟عزيز دلم ميدونم كه حسرت خيلي چيزارو با خودت بردي ميدونم كه حسرت داشتن يه عشق و حسرت بودن با كسي كه دوسش داشتي و حسرت زندگي مستقل و رويايي رو با خودت به گور بردي اما برات آرزوي آرامش ميكنم.پروانه عزيزم بدون كه هركسي نميتونه اينقدر عزيز باشه كه وقتي از دنيا ميره همه آدمايي كه ميشناختنش غصه دار بشن.من امشب تا صبح با حسرت ديدن تو چه كنم با ملامت خودم كه چرا وقتي شنيدم مريض شدي نيومدم ملاقاتت چرا بخاطر يه مساله بچگونه كه ذهنمو مشغول كرده بود حسرت ديدن تو براي بار آخرو بايد به دوش بكشم .
من هرگز اونهمه اميد به زندگي و انگيزه اي كه بهم ميدادي رو فراموش نميكنم هرگز...من با اينهمه بغض تا صبح چه كنم؟من با غم نبودنت و نديدنت چه كنم؟من فردا چطور بيام توي خونه اي كه هميشه به عشق ديدن تو ميومدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

اين روزا

اين روزا ميخوام حال و هوامو عوض كنم ميخوام خوب شم خيلي خوب. ميخوام احساس و عشقم رو الكي هدر ندم بخاطر آدمايي كه قدرشو نميدونن چرا كه به قول حنا جوني محبت به آدمي كه قدرشو نميدونه اسراف محبته.
ديروز 7 صبح رفتم بهشت زهرا و حسابي با آقاي پدر درد دل كردم و بغضمو خالي كردم.حالا خوبم خيلي خوب چون خوب كه فكر كردم ديدم ارزش اين همه محبتو نداري به مولا نداري به موت قسم نداري.تو بايد بري سراغ يكي عين خودت دقيقا مثل خودت بي احساس و متزلزل...
ديگه منتظرت نيستم هيچوقت منتظرت نيستم احساسمو نسبت به تو كشتم چون منم حق دارم منم ميخوام كسي دوستم داشته باشه يكي كه قدرمو بدونه...