۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

چهل سالگی

امروز چهل سالگی رو دیدم و خیلی دوسش داشتم.البته از بین دوستان فقط من خیلی باهاش ارتباط برقرار کردم چون یه جورایی تو شرایط مشابه با نگارم با این تفاوت که نگار تو این شرایط فرهاد کنارش بود و تونست تصمیم درستو بگیر اما من اونی که باید کنارم میبود پشتمو خالی کرد و رفت...
واقعا هممون دچار یه درد مشترک شدیم و هممون آدمایی رو دوست داریم که دوسمون ندارن...چرا اینطوریه نمیدونم اما خسته ام خسته ام از این رسم مسخره...امروز تو فیلم آقای انتظامی جمله قشنگی رو گفت:آدما یا دچار قرب هستن یا بعد...
واقعا موافقم با این حرف نگار که وقتی روی یه موج بلند هستی احساس خوبی داری اما وقتی به ساحل امن میرسی این ساحل امن برات لذتبخش تره...آرش برای من اون موج بود و دوست داشتم س اون ساحل امن باشه که نبود...اما چه دردناکه وقتی فکر میکنی به ساحل امن رسیدی و تا میای طعم آرامش رو بچشی ببینی همش سراب بوده...

۱ نظر:

ا آ آ گفت...

درسته همیشه همینه
(حتی تو روابط کاری با همکارای همجنسم این مشکل هست به نوعی)
من دیگه احساسمو گذاشتم کنار
اینجوری راحت ترم یعنی انتظار احساس ندارم و گر نه خودم تا جایی که بتونم هستم
اما تو خودتم همینی باور کن
چیزی که عوض داره گله نداره

ولی بیش از اون این بده که ما همیشه از حال غافلیم وقتی می گذره تازه درکش می کنیم
و میشیم مثل الان
یعنی همیشه تو گذشته ایم