۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

نرو

چرا حس میکنم هستی کنارم
چرا این رفتنو باور ندارم
چرا گم میکنم روز و شبامو
چرا حس میکنم داری هوامو



دارم نفس نفس نبودنت رو کم میارم


نرو که جز تو چاره ای بجزخودت ندارم


نرو بمون نرو بمون کنارم

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

من اینجام

خدایا منو ببین من هستم من اینجام...شاید خیلی کوچیکم اما هستم ...
کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد
کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم
تو با دلتنگیهای من تو با این جاده همدستی
تظاهر کن ازم دوری تظاهر میکنم هستی
تو آهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکینم
صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر میبینم
یه حسی از تو در من هست که میدونم تورو دارم
واسه برگشتنت هر شب درارو باز میذارم


۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

تو نباشی

امروز که یکی از روزای پراسترس زندگیم بود جای خالیتو بدجور حس کردم...
 
تو نباشی چه کسی منو نوازش میکنه
با صبوری با من دلخسته سازش میکنه
نمی تونم نمی تونم که تورو رها کنم
بعد تومن چه کسی رو عشق من صدا کنم

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

علم بهتر است یا ثروت

سه ماه و اندی است که از رابطه قبلی اومدم بیرون و تو این مدت دوستان و آشناین مدام سعی میکردن که منو بندازن تو یه رابطه دیگه تا اون قبلی رو فراموش کنم،منم زیر بار هیچ رابطه ای نمیرفتم.خلاصه که دو ماهی میشه که آقایی به ما معرفی شده بود و من تو این مدت هزارتا بهانه تراشیدم تا نرم ببینمش و اونم از رو نمی رفت و هفته ای یکبار زنگ میزد و اصرار که تورو خدا بذار همدیگرو ببینیم.بالاخره حنا با کلی دعوا و اصرار منو راضی کرد که دیشب باهاش قرار بذارم.نمیدونم چرا شب قبلش حس بدی داشتم و اصلا دلم نمیخواست برم و زنگ زدم بهشو گفتم من میخوام برگردم تو همون رابطه قبلی ام و دیدن ما دیگه فایده ای نداره ،اونم که از رو نمی رفت و گفت باشه برگرد هرکاری میخوای بکن اما ادب اقتضاء میکنه بعد از دو ماه اصرار من که بیای یه بار همدیگرو ببینیم و منم گفتم باشه پس فقط برای اینکه فک نکنی بی ادبم میام و قرار نیست هیچ اتفاقی بین ما بیفته و اونم گفت باشه بابا...
روز موعد که همون دیشب بود با کلی دلهره و نمیدونم چرا عذاب وجدان طبق  معمول زودتر رسیدم سر قرار .به قول حنا آرزو به دلمون موند یه بار دیر برسیم و عذرخواهی کنیم.خداییش هرجور برنامه ریزی میکنم بازم کلی زودتر میرسم.تو ماشین نشسته بودم و داشتم با حنا حرف میزدم که زنگ زد گفت سر کوچه مربوطه است و من چون میدونستم که آقا وضعیت مالی مناسبی داره ماشینمو کمی دورتر پارک کرده بودم تا ببینم چه مدل آدمیه(یه وقت فکر نکنین بهاره ضایع است و من خجالت میکشم مدیونی اگه اینجوری راجع به دختر من فکر کنی).همینطور که داشتیم با حنا حرف میزدیم دیدم یه بی ام و سفید وارد کوچه شد و همونجا داد زدم که حنا بدبخت شدیم آبرومون رفت کاش با ماشین اخوی اومده بودم.حنا بهم دلداری داد که خودتو نباز بذار بره بعد تو پیاده شو برو و نذار ماشینتو ببینه .گفتم بالاخره که میبینه موقع برگشت و حنا هم با خنده گفت وقتی از کافه میایید بیرون اون دیگه بهت وابسته شده و مهم نیست.
از ماشین پیاده شدم و رفتم به سمت کافه و دیدم وای یه آقای بسیار خوش تیپ و خوش پوش و خلاصه هرچی خوش داره رو تصور کنید وایستاده جلوی در(در یه جمله یه پسر دختر کش) و زیر لب فقط میگفتم حنا جونم من گفته بودم دوست ندارم ببینمش. خلاصه وارد کافه شدیم و نشستیم و تو دلم قند آب میشد که چقدر خوش قیافه است این لامصب و کلی چرت و پرت تحویل هم دادیم و اومدیم بیرون و لحظه نابودی من رسید.ازم پرسید اهل پیاده روی هستی گفتم بله زیاد گفت خب منم شبا زیاد پیاده روی میکنم خوبه،ماشینتو کجا گذاشتی خیلی بالاست؟سریع گفتم نه بابا وسطای کوچه است شما برو.اون نامردم گفت نه من با شما میام دم ماشین بعد شما منو برسون دم ماشینم...
داشتم از ترس میمردم و گفتم نه بابا چه کاریه برو خونتون دیگه مدیونی اگه دنبال من بیای(اینارو تو دلم گفتما)و خلاصه چشمتون روز بد نبینه و اومد دیگه مرتیکه پررو و سوار ماشین شد و با خنده گفت میبینم که رانندگیتم خوبه دور ماشینو کلا زدی به در و دیوار منم که کلا خودمو از تک و تا نمیندازم گفتم همینه که هست حرف نزن و حالا شیش ساعت مشغول باز کردن قفل فرمونو ومسایل ایمنی ماشین شدم و اونم تو دلش حتما میگفته دختر خانوم فکر کردی اصلا کسی این ماشینو میبره که اینهمه قفلش کردی...(نخند دوست من بهاره ناموس منه)
جلوی ماشینش پیاده اش کردم و رفت .دلم میخواست با بهاره برم تو دل ماشینشو بگم این ماشینته ؟خب دیگه نیست ای مرفه بی درد .تا حالا اینقدر احساس حقارت نکرده بودم .وقتی اومد خونه زنگ زد که چی شد؟با من میمونی؟منم گفتم باید تا فردا فکر کنم.اونم گفت اتفاقا من از دخترایی خوشم میاد که تحویلم نمیگرن...
حالا هم میخوام نابودش کنم و بگم که من چون هنوز تو رابطه قبلی ام موندم و مدام مقایسه میکنم تورو با اون تو این مقایسه تو باختی اون بهتره.اینجوری هم اون کمی تحقیر میشه هم من خودمو از تک و تا نمیندازم هم از شرش خلاص میشم.اما حنا میگه اینجوری بیشتر گیر میده چون خودش گفته عاشق کم محلی ایه حالا باید یه جوری بکوبونمش تو دیفال.
هر جا چراغی روشنه از ترس تنها موندنه
ای ترس تنهایی من اینجا چراغی روشنه

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

همشاگردی سلام

بازم مهرماه و بوی مدرسه و دفتر و کتاب و بازم یادآوری خاطره اولین روز مدرسه.خاطره ای که از اون روز توی ذهنم مونده اینه که به محض ورود به کلاس از جامدادی یکی از بچه ها خوشم اومد و تا یک ماه مادر خانومی دنبال اون جامدادی میگشت تا برام بخره.کلا این مدلی بودم و از هرچی خوشم میومد باید مادر خانومی برام میخرید و حتی یه بار که از کیف یکی از همکلاسیهام خوشم اومده بود و هرچی توضیح میدادم مادر خانومی متوجه نمیشد ،مجبور شدم مادری رو بردم مدرسه و از اون دختره خواستم تا کیفشو بیاره مادری ام ببینه و یکی همون مدلی برام بخره.کلا من و حنا از همون بچگی هم شبیه هم بودیم و باید خیلی زودتر از اینا با هم آشنا میشدیم.همیشه اول مهر که این کلیپ همشاگردی سلام پخش میشه یاد اون خاطره حنا میفتم که از کیف دختری که یه لحظه داره میدوه و رد میشه خوشش اومده بوده و هر سال اول مهر بابا مامانشو میاورده جلوی تلویزیون تا اون دختره رد شه و کیفشو ببینن.
امسال اول مهر برای من تازه گی خاصی داره و برای اولین بار قرار برم سر کلاسی که قراره خودم استادش باشم و از این ویو هم اول مهرو تجربه کنم.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

ملاقات در راز

مدتیه که من و حنا و سانازی دچار مشکلات مشابه شدیم و تصمیم گرفتیم قراری بذاریم و اتاق فکری تشکیل بدیم و کمی هم اندیشی
  بنماییم.پیرو تصمیم مذکور و اظهارات حنا مبنی بر تمایل شدید برتناول ساندویچهای راز ،جلسه مربوطه در همان مکان برگزار شد و حول یک میز دور هم نشستیم و مشغول خوردن شدیم و من هر پنج دقیقه یکبار یادآوری میکردم که هدف از این ملاقات چیه و حنا و سانازم هربار میخندیدن ومیگفتن که داری هر چند دقیقه یکبار اینو میگیا و بعدشم بازم به خوردن ادامه میدادیم ،غافل از اینکه میز پشتی سه تا آقای بسیار خوشتیپ و خوش مشرب و داف که اتفاقا میتونن حلال مشکلات فعلی ما باشن نشستن و...خلاصه اینکه اون آقاهه بیچاره مدام در رفت و آمد به میز ما بود و تا یه غذایی برای ما می آورد و میرفت دوری میزد برمیگشت میدید ما خوردیم و داریم نگاش میکنیم و وقتی به خودمون اومدیم دیدیم که شیش تا ساندویچ اسپشیال و شیش تا کوکا و دوتا ظرف سیب زمینی با پنیر و یه ظرف سالادو خوردیم و میزمونو با خاک یکسان کردیم و با دیدن این صحنه خودمون هم وحشت کردیم چه برسه به اون آقایون مهندسین پشتی...اما اینکه چطور فهمیدیم اقایون مهندسن اونم از نوع عمرانش بماند.اما با وجود  دل درد بعد از خوردن اونهمه غذا توقع نداشتین که به بحثمون هم برسیم...

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

دارم از دست میرم

اینروزا شدم دستگاه دروغ سنجی که تا یکی میگه دوستت دارم آلارم میدم و وقتی میگه من مثل بقیه نیستمو قدرتو میدونم هشدار خطرم پرصداتر میشه...
بغض نکن گریه نکن              اگرچه غم کشیده ای
برای من فقط بگو                 خواب بدی که دیده ای
اگر که اعتماد تو                    به دست این و آن کم است
تکیه به شانه ام بده                که مثل صخره محکم است
به پای صحبتم بشین               فقط ترانه گوش کن
جام به جام من بزن               جان مرا تو نوش کن
تو در شب تولدت                 به شعله فوت میکنی
به چشم من که میرسی           فقط سکوت میکنی
اگر کسی در دل توست          بگو کنار میروم
گناه کن بجای تو                بر سر دار میروم


پاورقی:امشب حال کردم دو تا پست بذارم و هیچ اعتراضی هم پذیرفته نیست. 

خدا از دستهای تو به من نزدیکتر میشه

این روزا هروقت دلم میگیره با بهاره(اتل شخصی ام)میرم بهشت زهرا سراغ بابا جونی و حسابی باهاش درددل میکنم و از همه شکایت میکنم...
این روزا شاکی ام بد شاکی ام

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

ای روشنی صبح به مشرق برگرد

فکر کنم به زودی به دیار باقی بشتابم و از این زندگی کوفتی راحت شم...این دومین باریه که خواب دیدم تو جاده قم در حال رفتن به دانشگاه تصادف کردم و مردم.خدارو شکر که حداقل در راه کسب علم و دانش دار فانی رو وداع میگم.واقعا به قول حنا جونی دیگه از زندگی ارضاءشدم و هیچ آرزویی ندارم.
خلاصه که با قلبی مطمئن و روحی آرام از میان شما خواهم رفت...
ای روشنی صبح به مشرق برگرد                 ای ظلمت شب با من بیچاره بساز
امشب شب مهتابه حبیبمو میخوام                   حبیبم اگه خوابه طبیبمو میخوام
خوابست و بیدارش کنید                              مست است و هشیارش کنید
گویید فلانی امده آن یار جانی اومده...

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

منو حالا نوازش کن

یه روزی بخاطر یه آدمی با همه جنگیدم حتی با خدا...هرچی جلوتر میرفتم ازش دورتر میشدم...وقتی دیدم دیگه تمومه، گلوی احساسمو گرفتمو فشار دادم،شاهد رنگ عوض کردنا و تقلا زدن احساسم بودم اما اینقدر فشردم تا کشتمش...آره من احساسمو به اون ادم کشتم و براش سه سال سیاه پوشیدم و اشک ریختم...حالا که پنج سال از اون روزا گذشته و خاکش برام سرد شده و رو پام وایستادم بهم میگن باید اون احساس مرده رو زنده کنی؟؟؟؟؟؟؟مگه مرده رو میشه زنده کرد اونم مرده ای که خودت کشتیش؟؟؟
شایدم چاره ای نباشه وقتی این روزا همه چی و حتی شکل رابطه ها عوض شده.وقتی اون حرمتا و خط قرمزا از بین رفته!این روزا طرف امروز با یکی آشنا میشه و فردا خونه طرف و تو تختشه...
آره شاید چاره ای نیست چون من نمیتونم به روز باشم و پا بذارم رو همه چی...
منو حالا نوازش کن که این فرصت نره از دست         شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست
منو حالا نوازش کن همین حالا که تب کردم                اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم
هنوزم میشه عاشق بودتو باشی کار سختی نیست         بدن مرز با من باش اگرچه دیگه وقتی نیست

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

شجاعترین مامان دنیا

امروز تصمیم گرفتم مقداری هیجان به وبلاگم بدم و یکی از ترسناکترین اتفاقات زندگیمو برات بگم...دن دن...ددن دن...
چند شب پیش داشتم تو اتاقم در حالیکه رو تخت دراز کشیده بودم تلفنی با حنای عزیزم که رفیق گرمابه و گلستان و روزای خوش و ناخوشمه حرف میزدم که احساس کردم سایه یه چیزی افتاده رو سرم و صدای بال یک موجود پرنده به گوش میرسه.سراسیمه بالارو نگاه کردم و دیدم یک فروند سوسک غول پیکر بالدار بر فراز اتاق داره پرواز میکنه و گوشی رو رها کرده و فرار رو بر قرار ترجیح دادم و درحالیکه میدویدم فریاد میزدم که یکی به دادم برسه.اون طرف مادر خانومی تصور کرده بود که زلزله ای چیزی اومده و داشت برای فرار مهیا میشد که من رسیدم بهش و گفتم فرار کن سوسکه داره میاد و مادر خانومی شجاع من که همیشه فداکارنه خودش رو بخاطر من و اخوی در معرض خطر قرار داده گفت تو برو بیرون من سعی میکنم جلوشو بگیرم و اون لحظه اشک تو چشام حلقه زد و پاهام برای فرار سست شد اما چه کنم که آدمیزاد و ترس جون و من مجبور شدم از مادرم بگذرم و تنهایی فرار کنم و برم بیرون از آپارتمان و مادری عزیزم موند و آقا سوسکه و تنها وسیله دفاعی مامانی یه تارومار بود.از اون طرف حنا جونی که با شنیدن فریادای من نگران شده بود داشت تلفن دستی ام رو میگرفت اون طرف خط نگران حال من...
بعد از چند دقیقه مادری ام درو باز کرد و خواهش کرد برم تو خونه و تا صبح تو پله ها نمونم اما من نمیتونستم با سوسکی به اون بزرگی زیر یه سقف باشم و امتناع میکردم و این جرو بحثا به گوش اخوی و عروس جان که واحد روبرویی ما هستن رسیده و اونا تصور کردن که بین من و مادر خانومی اختلافی پیش اومده و از اونجایی که قصد دخالت تو مسایل خصوصی مارو ندارن صداشو در نمیارن...
با اصرارای فراوان مامانی اومدم تو خونه و نشستم دم در ورودی که برای فرار آماده باشم چون آقا سوسکه رفته بود زیر مبلا و وسایل خونه و نمیشد پیداش کرد و مادر خانومی هم میترسید به جنگ تن به تن باهاش بره و میگفت با اون همه حشره کشی که تو حلقش خالی کرده سوسکه امشبو به صبح نمیرسونه.خلاصه پاسی از شب گذشت و از سوسکه خبری نشد و به پیشنهاد مادر خانومی ما رفتیم تو اتاق و درو بستیم و زیر درو کاملا پوشوندیم تا سنگر بگیریم و سوسکه نتونه بیاد تو ون صبح نیروهای کمکی برسه.صبح که داشتم از خونه بیرون میرفتم به مادر خانومی گفتم اگه جسد سوسکه پیدا شد لطفا جسد رو برای شناسایی تا برگشتن من نگه دار و علیرغم میل باطنی ام مادری ام رو تنها گذاشتم و رفتم.موقع برگشت به خونه مامان جسد بیجان سوسک رو که زیر مبلا پیدا کرده بود به من و عروس خانوم نشون داد و با رعایت تشریفات لازم انداختیمش بیرون...
تمام شخصیتهای این پست و همینطور قصه آن بر اساس داستان واقعی بود!

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

سکوت

روزای سخت نبودن با تو
خلاء امید تجربه کردم
داغ دلم که بی تو تازه میشد
هم نفسم شد سایه سردم
تورو میدیدم از اون ور ابرا
که میخوای سر سری از من رد شی
آسمونو بی تو  خط خطی کردم
چه جوری میتونی اینقده بد شی
سکوت قلبتو بشکن و برگرد
نذار این فاصله بیشتر از این شه
نمیخوام مثل گذشته که رفتی
دوباره آخر قصه همین شه
روزای سخت نبودن با تو
دور نبودنتو خط کشیدم
تازه میفهمم اشتباهم این بود
چهره عشقموغلط کشیدم
عشق تو دار و ندار دلم بود
اومدی دار و ندارمو  بردی
بیا سکوتتو بشکن و برگرد
که هنوزم تو دل من نمردی
سکوت قلبتو بشکن و برگرد
نذار این فاصله بیشتر از این شه
نمیخوام مثل گذشته که رفتی
دوباره آخر قصه همین شه

عید آمد و عید آمد

بالاخره رسیدیم به عید فطر و ماه رمضون تموم شد و من و حنایی یه کشف مهم کردیم...
طی یک حرکت انتحاری و پس از مطالعات فراوان من و حنا جونی فضای مناسب واسه روزه خواری نزدیک دانشگاه پیدا کردیم.
از این به بعد ماه رمضونا قرار ما بیمارستان امام،اولا که بوفه هاش بازن بعدشم همه در حال خوردن هست بدون استرس و مکان ما از کوچه های یوسف آباد منتقل شد.البته اگه تا سال آینده ماه رمضون عمری باقی باشه...

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

شروعم کن تو میتونی

این روزا موقع درد دل با خداجونی ازش نمیخوام چیزی که تموم شده دوباره شروع بشه یا کسی برگرده،فقط میخوام یکی بیاد تو زندگیم که حداقل به اندازه اونی که رفته دوسش داشته باشم...
هفته پیش در گردهمایی شوالیه ها در درکه(البته بدون حضور لوییز و فابی عزیز)بچه ها به من تا تولدم زمان دادند که این جایگزین رو پیدا کنم اما من رسما اعلام کردم اگر این شخص تا اون روز نیاد تو زندگیم هیچ مراسم شادی در روز تولدم در هیچ نقطه این جهان برگزار نخواهد شد و اگر بیاید که به مناسبت سه روز تعطیلی که همزمان تولدمان شده سه شبانه روز جشن و پایکوبی برگزار خواهیم کرد.البته فکر میکنم خودم به زمان بیشتری نیاز دارم برای جایگزین کردن چون هنوز گیجم و دقیقا نمیدونم الان از زندگیم چی میخوام و باید حساب شده رفتار کنم تا مثل دفعه قبل وارد یه رابطه غیر نرمال نشم که تازه بعدش ازم انتظار رفتار نرمال هم داشته باشن و دیگه نباید وارد رابطه ای بشم که ایده آلم نیست...
امروز سرشار از هیجان بود.به ا تفاق تنی چند از رفقا رفتیم سرزمین عجایب صفا،حسابی هم صفا کردیم جدا از ماجرای سوار شدن به کابین خلبان که واقعا ترسناک بود و من تا زمانیکه پای امضای برگه رضایت نیومده بود وسط رفتم جلو اما یه دفعه جا زدم و گفتم آقا من از پولم گذشتم و سوار این وسیله خطرناک نمیشم.در ضمن دوبار هم ماشین کوبنده سوار شدیم و کلی هم رانندگی نمودیم به یاد روزایی که مدرسه مارو میبرد پارک ارم ماشین بازی.برای افطار هم پدیده شاندیز تهرون رو افتتاح کردیم که فضای خوبی داشت.