۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

شجاعترین مامان دنیا

امروز تصمیم گرفتم مقداری هیجان به وبلاگم بدم و یکی از ترسناکترین اتفاقات زندگیمو برات بگم...دن دن...ددن دن...
چند شب پیش داشتم تو اتاقم در حالیکه رو تخت دراز کشیده بودم تلفنی با حنای عزیزم که رفیق گرمابه و گلستان و روزای خوش و ناخوشمه حرف میزدم که احساس کردم سایه یه چیزی افتاده رو سرم و صدای بال یک موجود پرنده به گوش میرسه.سراسیمه بالارو نگاه کردم و دیدم یک فروند سوسک غول پیکر بالدار بر فراز اتاق داره پرواز میکنه و گوشی رو رها کرده و فرار رو بر قرار ترجیح دادم و درحالیکه میدویدم فریاد میزدم که یکی به دادم برسه.اون طرف مادر خانومی تصور کرده بود که زلزله ای چیزی اومده و داشت برای فرار مهیا میشد که من رسیدم بهش و گفتم فرار کن سوسکه داره میاد و مادر خانومی شجاع من که همیشه فداکارنه خودش رو بخاطر من و اخوی در معرض خطر قرار داده گفت تو برو بیرون من سعی میکنم جلوشو بگیرم و اون لحظه اشک تو چشام حلقه زد و پاهام برای فرار سست شد اما چه کنم که آدمیزاد و ترس جون و من مجبور شدم از مادرم بگذرم و تنهایی فرار کنم و برم بیرون از آپارتمان و مادری عزیزم موند و آقا سوسکه و تنها وسیله دفاعی مامانی یه تارومار بود.از اون طرف حنا جونی که با شنیدن فریادای من نگران شده بود داشت تلفن دستی ام رو میگرفت اون طرف خط نگران حال من...
بعد از چند دقیقه مادری ام درو باز کرد و خواهش کرد برم تو خونه و تا صبح تو پله ها نمونم اما من نمیتونستم با سوسکی به اون بزرگی زیر یه سقف باشم و امتناع میکردم و این جرو بحثا به گوش اخوی و عروس جان که واحد روبرویی ما هستن رسیده و اونا تصور کردن که بین من و مادر خانومی اختلافی پیش اومده و از اونجایی که قصد دخالت تو مسایل خصوصی مارو ندارن صداشو در نمیارن...
با اصرارای فراوان مامانی اومدم تو خونه و نشستم دم در ورودی که برای فرار آماده باشم چون آقا سوسکه رفته بود زیر مبلا و وسایل خونه و نمیشد پیداش کرد و مادر خانومی هم میترسید به جنگ تن به تن باهاش بره و میگفت با اون همه حشره کشی که تو حلقش خالی کرده سوسکه امشبو به صبح نمیرسونه.خلاصه پاسی از شب گذشت و از سوسکه خبری نشد و به پیشنهاد مادر خانومی ما رفتیم تو اتاق و درو بستیم و زیر درو کاملا پوشوندیم تا سنگر بگیریم و سوسکه نتونه بیاد تو ون صبح نیروهای کمکی برسه.صبح که داشتم از خونه بیرون میرفتم به مادر خانومی گفتم اگه جسد سوسکه پیدا شد لطفا جسد رو برای شناسایی تا برگشتن من نگه دار و علیرغم میل باطنی ام مادری ام رو تنها گذاشتم و رفتم.موقع برگشت به خونه مامان جسد بیجان سوسک رو که زیر مبلا پیدا کرده بود به من و عروس خانوم نشون داد و با رعایت تشریفات لازم انداختیمش بیرون...
تمام شخصیتهای این پست و همینطور قصه آن بر اساس داستان واقعی بود!

۳ نظر:

نویسنده یواشکی گفت...

خداییش دیوانه ای ها در حد المپیک ! همچین پریدی از پشت تلفن که فک کردم حالا چی شده خدا یه عقلی بهت بده همینه دیگه همینه که شووور نمیکنی خواهر باید با سوکسها بتونی تعامل بر قرار کنی وگرنه همینه که هست شوور و سوکس خیلی بهم شبیه اند نمی دونستی بدون

Mental Stripes گفت...

يه همچين تعقيب و گريزي رو حالا داشته باشين به جاي كاراكتر سوسك از مارمولك استفاده كنين و به جاي مريم گلي از من استفاده كنين ميشه خاطرات نه چندان دور ما با اين تفاوت كه مارمولك با تار و مار هم نميميره سرعت جا به جاييش از سوسك بيشتره

نگین گفت...

خوشم میاد که در همه حال سحر خیزی حتی بعد این جنگ چریکی و تن به تن