۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

حکایت قدیمی خر و خرما

این روزا مد شده که طرف هم دوست دختر ایده آلشو داشته باشه هم زن مامان پز سنتیشو!در واقع هم خر و میخوان هم خرمارو!نمیتونن از کسی که دوسش دارن بگذرن و جرات هم ندارن که پاش وایستن و تکلیفشون با خودشون هم مشخص نیست!میگن تو باش تو فولدر دوستی اما انتظار نداشته باش که زن زندگیم باشی 1باش اما فقط یه دوست باش بدون هیچ توقعی احساس و عاطفه ات رو خرج من کن اما دست آخر یکی دیگه میاد میشه زن زندگیم!یکی که تا حالا تو فولدر دوستی یکی دیگه بوده اما من دلم خوشه که براش نباید با مامان و خاله و عمه و ...بجنگم !من تورو و احساس تورو میخوام و نمیتونم ازش بگذرم اما از جدی شدن تو و مسوولیت تو میترسم!تو باش و بذار من تنهاییمو باهات پر کنم و همراهم باش اما زمانی که قصد ازدواج و تشکیل خانواده داشتم تو اولین گزینه من نیستی یعنی اصلا آخریشم نیستی چون من انتخاب کننده نیستم چون من از تو میترسم چون تو خیلی خوبی!اونوقت تو برو وقتی که دیگه تنها نیستم برو اما بعدش اگه از زن و زندگیم راضی نبودم که قطعا نیستم،اونوقت بازم بیا تو فولدر دوستی!اصلا تو جون میدی واسه فولدر دوستی چون منو دوست داری و باید منو درک کنی و باید کنارم باشی اما من نمیتونم در قبال تو مسوولیتی داشته باشم!
این یعنی خودخواهی محض که من فقط خودم برام مهمه و تو و نیازها و احساست به من چه!وقتی من رفتم و خیالم راحت شد که همه چی خوبه اونوقت تو هم برو اصلا تو این مدت خواستی ازدواج کن اما تو فولدر دوستی من بمون چه اشکالی داره!مگه من چه توقعی دارم!اصلا من برای خودت میرم!اصلا به فکر توام که اینو میگم!
نه اشتباه گرفتی برادر من!دوست من!من و دخترای امثال من به این زندگی خوکی که تو میخوای یعنی همزمان داشتن و یا حتی فکر کردن به چند نفر در یکزمان عادت نداریم و بلد نیستیم هم با تو باشیم هم تو فکر یکی برای فولدر ازدواج!ما اگر احساسی خرج میکنیم با تمام وجوده و حق داریم همون قدر که احساس و تعهد میدیم دریافت کنیم!ما حق خودمون میدونیم وقتی شرایط ازدواج رو داشتی ما اولین آپشن انتخابی باشیم و اگر اونروز من با تو نبودیم میتونی بری سراغ یکی دیگه!پس تورو خدا تکلیفتو با خودت مشخص کن و اگه نمیتونی اینقدر مرد باشی برو کنار و بذار برم سراغ کسی که لیاقت اینهمه صداقت و محبت رو داشته باشه!منو معلق نگه ندار بی انصاف!کی رو میخوای گول بزنی ؟منو؟خودتو؟خانواده ات رو؟یا دلتو؟تورو خدا حداقل با دل خودت روراست باش!
این جواب من و حنا بود به آدمایی که دارن مارو بازی میدن و خودشون بلاتکلیفن اما میخوان قهرمان هم باشن...لطفا بخونین پست چمدان باز نشده حنارو تا بفهمین دارین با ما چه میکنید!
حنای عزیزم چمدونتو تو خونه دل هر آدم بی لیاقتی باز نکن!چمدونتو ببر جایی که بتونی با خیال راحت بازش کنی بدون دلهره از اینکه چه زمانی باید دوباره ببندیشو بری!حنای عزیزم این آدما به زندگی خوکی عادت دارن و باید یکی عین خودشون(دقیقا عین خودشون)گیرشون بیاد و بازیشون بده تا قدر منو تو رو بدونن...

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

دنیای این روزای من

ورقای دفتر من،همشون روی زمین اند
همه شعرایی که گفتم،مثل من گوشه نشین اند
قلمم افتاده اینجا،طرح لبخند من دروغه
تنها همدم دل من،این روزا شعر فروغه
رو تن زخمی کاغذ،مونده خاکستر سیگار
بوی عود پیچیده توی،این اتاق گرم و تبدار
روی میز تصویر سهراب،قهوه ای که دست نخورده
همه دنیای من اینه،با یه روح نیمه مرده
چشمامو میبندم آروم،تا تورو یادم بیارم
اما میبینم که از تو،حتی خاطره ندارم
اشکامو میشمرم و باز،تکیه میزنم به دیوار
چشمامو میبندم آروم،گم میشی تو دود سیگار

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

بن بست

گاهی مسیر جاده به بن بست میرود
گاهی تمام حادثه از دست میرود
گاهی همان کسی که دم از عقل میزند
در راه هوشیاری خود مست میرود
گاهی غریبه ای که سخت به دل نشست
وقتی که قلب خون شده شکست،میرود
اول اگرچه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است میرود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست میرود
هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه که لایقمان هست میرود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست میرود
اینجا یکی برای خودش حکم میدهد
آن دیگری همیشه به پیوست میرود
این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیری است بی نشانه که از شست میرود
بیراهه ها به مقصد خود ساده میروند
اما مسیر جاده به بن بست میرود

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

زمانی برای تغییر

این روزا اوضاع روحیم بهم ریخته و خودمو گم کردم...به قول رفیقی خودمو و حق و حقوق خودمو فراموش کردم...
باید فکر کنم باید قدم بزنم و فکر کنم باید برم سفر باید خیلی فکر کنم باید یک سری تصمیمات جدی بگیرم و شاید تا مدتی دیگه اینجا ننویسم و شاید تا مدتی نباشم...

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

هفت دقیقه تا پائیز

و اما هفت دقیقه تا پائیز رو پیشنهاد میکنم حتما ببینید و یقینا خیلی بهتر از فیلمهای اخیری هست که تو سینما اکران شده و همه خوب بازی کردن از هدیه تهرانی تا طنابنده و بهداد اما بازی خاطره اسدی رو دوست نداشتم.
این فیلم برای من بیشتر یادآور روز از دست دادن وحید عزیزم بود و قلبم رو به درد آورد اما در کل حس مادر بودن رو خوب نشون داد.حسی که همیشه عاشقش بودم و دلم میخواد تجربه اش کنم...

و خداوند توجیه را آفرید

امروز عصر قراره با حنا جونی بریم سینما آزادی هفت دقیقه تا پاییز رو ببینیم بعدشم شام رو در هانی اکسپرس تناول بفرماییم.امیدوارم فیلم خوبی باشه تا اونایی که به ندای هل من ناصر ینصرنی ما جواب مثبت ندادن حال مبارکشان جا بیاید اساسی...
از چیزایی که در مورد فیلم خوندم و شنیدم اینکه بازم بحث شیرین خیانت به همسر به چالش کشیده شده چیزی که این روزا شده اپیدمی و مایه مباهات!!!!!!میشناسم مردایی رو که خیانت به همسر و زیر آبی رفتنشون رو جزء معدود افتخارات زندگیشون میدونن و سرشونو بالا میگیرن و برای دوستاشون میگن از تعداد آدمایی که تو زندگیشون هستن و میخوان بگن که من هنوزم مورد توجهم و هنوزم هستم و هنوزم مردم...
آقای به ظاهر محترمی رو میشناسم که با وجود داشتن زن و فرزند دوست دختری داره که 2 ساله با این خانوم رابطه جنسی و البته به گفته خودش عاطفی نزدیکی داره و حتی خونه ای داره که خودش اونجارو غار تنهایی خودش میدونه و زن بخت برگشته اش هم از اونجا خبر نداره و تازه عاشق زن دیگه ای هم هست که داره تمام تلاشش رو برای بدست آوردنش میکنه!!!!!!!!
ازش میپرسم مگه همسرتونو دوست ندارین؟میگه چرا اما بعد از مدتی دیگه اون جاذبه اولیه از بین میره و من یک مردم با حس تنوع طلبی و یک مرد متولد مردادم با احساس جنسی فراوان پس میتونم خیانت کنم!!!!!!!!برام استدلال جالبی بود من خیانت میکنم چون 1_مرد هستم.2_متولد مرداد هستم.
بله استدلال جالبی بود!بهش میگم قطعا شما هم دیگه اون جاذبه اولیه رو برای همسرت نداری و اونم دوست داره جاذبه های جدیدی رو تجربه کنه آیا این حقو داره؟میگه نه چون میدونم نیازی نداره چون کاملا تامینه .میگه از کجا اینقدر قاطع راجع به اون این حرفو میزنی ؟میگه میدونم چون اون زنه و عاطفیتر و احساس وابستگی بیشتر!!!!!!!!خب اینم استدلالی واسه خودش پس همسر این آقا این حقو نداره چون:1_زنه.2_عاطفی هست.
میگم اگر خانومی رو که دوستش داری و داری تلاش میکنی برای جلب توجهش و بدستش آوردی و هر دو بهم وابسته شدین چی میشه؟میگه هیچی چون من متعهدم به خانواده ام؟؟؟؟؟؟میگم اگه اون شرطش این باشه که بیاد تو زندگیت؟میگه نمیشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میگم اگه خانومت بفهمه؟میگه نمیفهمه من خیلی محتاطم؟؟؟؟؟؟؟؟؟میگم اگه اون طرف مقابل بهت علاقه مند بشه و برای بدست آوردنت اینکارو بکنه؟میگه حواسم هست.میگم چرا فکر میکنی میتونی همه رو کنترل کنی؟میگم این خودخواهی نیست که همسرت باید بچه تورو بزرگ کنه و فقط همسر تو باشه و تو دنبال جاذبه های جدید و زنی که ادعا میکنی دوسش داری عشق پنهانی تو باشه و هیچ حقی نسبت به تو نداشته باشه؟میگه نه چون من مردم با غرایز بالا و حس تنوع طلبی!!!!!!!!
این آدم یه نمونه کوچک بود از آدمای اطرافمون که میبینیم و شاهد ازهم پاشیدگی زندگیشون هستیم.البته نمیخوام بگم که این مساله تو قشر زنها نیست که صد البته زیادن خانومایی که به همسرشون خیانت میکنن اما من یک نمونه غالب رو مثال زدم.البته نمیشه منکر شد که مقصر اصلی اون دختر یا زنیه که میدونه یک مرد متاهله و با این وجود باهاش وارد یک رابطه میشه که حتی اگر زن طرف هم متوجه نشه بالاخره این رابطه توی اون زندگی تاثیر گذار خواهد بود...به من میگه اگه یه روز یهمسرت اینکارو بکنه و تو نفهمی چه اشکالی داره؟میگم یه زن این مساله رو خوب میفهمه مگر اینکه خودش رو بزنه به کوچه علی چپ و اگر هم نفهمه بالاخره یه روزی رو میشه .میگه خوب اگه تو آدم زندگیش باشی و همینطور عشقش اما اون فقط برای ارضاء غرایز جنسی زیاد از حد؟میگم من آدم زندگیمو با کسی تقسیم نمیکنم اگه قراره برای من اون همه چیز باشه باید منم برای اون همه چیز باشم...
ازش پرسیدم قبل از ازدواج چندتا دوست دختر داشتی؟میگه هیچی من با هیچ دختری ارتباط هم نداشتم!!!!!!البته من قبلا زنی رو هم میشناختم که قبل از ازدواجش دوست پسر نداشته اما بعدش شروع میکنه به روابط پنهانی!قابل توجه اونایی که سرشونو بالا میگیرن که همسر من قبل از ازدواج با هیچکس نبوده و من اولین آدم زندگیش هستم که این اتفاقا خیلی بده چون اون آدم خیلی چیزارو تجربه نکرده و ممکنه یعنی به احتمال زیاد در آینده میخواد که تجربه کنه!!!!!!!!
به نظر من و حنا جونی مردها تقسیم میشن به آدمایی که میرن تو زندگی اما خیانت میکنن و هرز میپرن و دسته ای که میدونن تاهل مساوی است با تعهد و وارد زندگی و تعهد نمیشن و هرز میپرن که بازم دم این دسته دوم گرم که حداقل کسی رو وارد زندگیشون نمیکنن اما دسته سوم که بسیار نادر هستن اونایی هستن که هرز نمیپرن و یکی رو انتخاب میکنن و حاضرن بهش متعهد بشن که منم فکر میکردم س خودم جزء این دسته است که دیدم نیست و رفتم تو دیفال...
دیگه سعی میکنم از س نگم چون میدونم خسته شدین از این بلاتکلیفی من...خب وقتی یکی رو یه جور دیگه شناختی باور شخصیت واقعیش سخته و به زمان احتیاج داری تا قبول کنی اونی که فکر میکردی نیست و رویاهای تو با اون یکی نیست...
دو دریچه دو نگاه دو پنجره                           دو رفیق دو همنشین دو حنجره
دو مسافر تو مسیر زندگی                            دو عزیز دو همدم همیشگی
با هم از غروب و سایه رد شدیم                     قصه عاشقی رو بلد شدیم
فکر میکردیم آخر قصه اینه                          جز خدا هیشکی مارو نمیبینه
دو غریبه دوتا قلب در به در                           دوتا دلواپس این چشمای تر
دوتا اسم دو خاطره دو نقطه چین                  دوتا دورافتاده تنها نشین
عاقبت جدا شدن دستای ما                              گم شدیم تو غربت غریبه ها
آخر اون همه لبخند و سرود                         چشم پر حسادت زمونه بود

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

وداع آخر

چهل روز گذشت و امروز برای مراسم چهلم وحیدم رفتیم تا آخرین وداع رو با عزیز از دست رفته مون داشته باشیم.وحید جان چقدر زود گذشت این چهل روز نبودنت و چقدر زود کنار اومدیم با ندیدنت و چقدر زود خاطراتت دور و مبهم شدن...
ناگهان چقدر زود دیر میشود.

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

مانده بودی اگر...

امروز با دوستان رفتیم ناهار هانی و بعدشم توفیق اجباری شد که برای بار دوم چهل سالگی رو ببینم.آخه آدم فردای روزی که کلا رابطه قبلیشو تموم میکنه میره همونجایی که اولین بار با طرف رفته و هوارتا خاطره داره ازش و بعدشم میره چهل سالگی رو برای بار دوم میبینه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟///////
امروز کلا تو رویا بودم و فکر میکردم چی میشد اگه همه چی خو ب پیش میرفت و رویاهای من و تو یکی بود؟نمیدونم شاید آسمون به زمین میومد یا به قولی حلال محمد حرام میشد و حرامش حلال...

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

آخرین فرصت

فکر میکردم باید بهش فرصت بدم تا یه مدتی تنهای تنها حتی بدون حضور من فکر کنه اما امروز فهمیدم تو این مدت چندانم تنها نبوده...خب این نشون میده من اصلا این اجناس ذکور رو نمیشناسم  و همیشه اشتباه میکنم کلا آدم اشتباهی هستم.اما دیگه فرصت تموم شد و دیگه باید برای همیشه برم و منم باید اونو کلا پاک کنم و برم دنبال زندگیم...
از فردا باید زندگی جدیدی رو شروع کنم و فکر کنم چیکار کنم با این همه تنهایی خودم.روزی هزار بار آهنگ پایانی فاصله ها رو گوش میدم و عجیب باهاش ارتباط برقرار کردم به قول اون آقاهه تو اون آهنگ"مریضم کرده تنهایی"...واقعا این تنهایی مریضم کرده و روح و روانم رو بهم ریخته.دیگه از فردا مهلتی که به خودم و س داده بودم برای فکر کردن تموم شد و دیگه جایی برای فکر کردن نذاشت...اما حس حسادت زنانه ام رو در مورد اون دختر با این آهنگ شادمهر عقیلی بیان میکنم:
آغوشتو بغیر من به روی هیچ کس وا نکن
منو از این دلخوشی و آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم
واسه بودن کنارت،تو بگو،به هر کجا پر میکشم
منو تو آغوشت بگیر،آغوش تو مقدسه
بوسیدنت برای من تولد یک نفسه
چشمای مهربون تو ،منو به آتیش میکشه
نوازش دستای تو عادته،ترکم نمیشه
فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جا بذار
به پای عشق من بمون،هیچ کس جای من نیار
مهر لباتو رو تن و روی لب کسی نزن
فقط به من بوسه بزن، به روح و جسم و تن من
و اما خیلی دوست داشتی بدونی تو فالم چی بود و چون دیگه هیچوقت فرصت نمیشه بهت بگم بدون که درست خلاف این چیزی بود که الان پیش اومده...حتما میگی بازم زود قضاوت کردم و الکی شلوغش کردم؟آره چون خسته شدم از این معلق بودن،از اینکه نمیدونم چی میخوای،از اینکه برای گفتن حرفام بیام اینجا بنویسمو برای پرسیدن حالت برم سراغ دیوان حافظ،خسته شدم از بس زنگ زدی و در مورد این زنیکه فالگیر پرسیدی،خسته شدم و دنبال بهانه ام برای اینکه به خودم بقبولونم که تموم شد....

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

چهل سالگی

امروز چهل سالگی رو دیدم و خیلی دوسش داشتم.البته از بین دوستان فقط من خیلی باهاش ارتباط برقرار کردم چون یه جورایی تو شرایط مشابه با نگارم با این تفاوت که نگار تو این شرایط فرهاد کنارش بود و تونست تصمیم درستو بگیر اما من اونی که باید کنارم میبود پشتمو خالی کرد و رفت...
واقعا هممون دچار یه درد مشترک شدیم و هممون آدمایی رو دوست داریم که دوسمون ندارن...چرا اینطوریه نمیدونم اما خسته ام خسته ام از این رسم مسخره...امروز تو فیلم آقای انتظامی جمله قشنگی رو گفت:آدما یا دچار قرب هستن یا بعد...
واقعا موافقم با این حرف نگار که وقتی روی یه موج بلند هستی احساس خوبی داری اما وقتی به ساحل امن میرسی این ساحل امن برات لذتبخش تره...آرش برای من اون موج بود و دوست داشتم س اون ساحل امن باشه که نبود...اما چه دردناکه وقتی فکر میکنی به ساحل امن رسیدی و تا میای طعم آرامش رو بچشی ببینی همش سراب بوده...

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

خواب های آشفته

فکرشو بکن خواب ببینی مردی و به دیار باقی شتافتی اونوقت دارن سر تخته میشورنت و تو مرده شور خونه بین یه عالمه روح ناجور و بد گیر افتاده باشی و همش تو این فکر باشی که چطوری با این روحها بخوای سر کنی...
من خود به چشم خویشتن                             دیدم که سر تخته میشورندم

فرحزاد و شیشلیک

دیشب به اتفاق شوالیه ها بعلاوه یه دوست جدید رفتیم فرحزاد باغچه حسین که چند تا عکسم تو وبلاگ حنا جونی هست که میتونین ببینین.شب جالبی بود و البته با حضور این دوست جدید جالبتر خداییش کلا تمام مسیرو خاطره تعریف کرد و اصلنشم کم نیاورد ...
بعدشم کلی پیشنهاد داد که بریم شهربازی و سینما و دره پونک و شمال و دست آخرم از مرزای ایران خارج شد و پیشنهاد یه سفر خارجی داد...البته حالا کم کم متوجه میشه با کیا طرفه البته خب اونم کم نمیاره فکر کنم آخرش هممونو مجبور کنه 10 شب به بعد بریم گردش و بعدشم بریم تور دبی و ...
اما من باب خوردن بگم که من تمام راه برگشتو به چیزایی فکر میکردم که میتونم بخورم تا حالمو بهتر کنه و به هضم غذام کمک کنه و تا صبح از عذاب وجدان نخوابیدم اما خب به قول حنا مجبوریم اینقدر بخوریم دیگه چاره ای نیست...
این روزا فعلا درگیریهای خاص خودمو دارم و جز یه مساله به هیچچیز دیگه ای فکر نمیکنم چون اگه مقاله ام تا هفته دیگه مجوز چاپ نگیره کلا یک سال تحصیلی و قت فکر کردن به بقیه مسایل زندگی رو دارم...