۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

آخرین پست - اسباب کشی وبلاگی

سلام - این یک پیام کوتاه است - اینجا نمی نویسیم - اما اسباب کشی کردیم به این آدرس - تشریف بیارید - خوشحال میشیم کلی 

http://shahkarhayemaryam.blogfa.com

۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

عطر جدایی

شنیده بودم عطر جدایی میاورد 

اما فراموشی هم میاورد 

چون فراموش کرده بودم که چقدر دوستت دارم و آخرین هدیه من به تو عطری شد با بوی سرد جدایی 

کاش حداقل یه عطر گرم میخریدم

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

اطلاعیه

تا اطلاع ثانوی مطلبی نخواهیم نوشت ...

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

تظاهر میکنم هستی

و زندگی همچنان ادامه دارد ...
مدتیه که نمی نویسم و اصلا نمیدونم از چی بنویسم چون دیگه نه به کسی اعتماد دارم و نه از اون احساسای قبلی خبری هست .
فقط سعی میکنم زندگی کنم همین...
ملالی نیست جز دوری شما








۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

من عادت میکنم

فراموشم نشد یک عمر آغوشت                    شدم اما در آغوشت فراموشت
فراموشت شدن تاوان سنگینی است               برای بوسه ای از بوی تن پوشت
مرا لب تشنگی دادی و سیرابم                      تمام تشنگی های تنم نوشت
من عادت میکنم اما رهایم کن                      از این تصویر بی رویای مغشوشت
  من عادت میکنم اینطور میگویند                به جای خالی لبخند خاموشت

آخرین شام

به یاد به یاد ماندنی ترین چهارشنبه سوری زندگیم و تقدیم به رفیقی قدیمی...
این آخرین شامه
               شمعها رو روشن کن
نبضت تو دستامه
              شمعهارو روشن کن
این آخرین شامه
              با تو سر یک میز
این آخرین مهره
              از آخرین پاییز
این آخرین لبخند
              این آخرین بوسه
بعد از تو این شبها
              تکرار کابوسه
فردای من بی تو
             تلخ و غم انگیزه
شمع رو تماشا کن
              چه اشکی میریزه...

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

مرا به بند میکشی از این رهاترم کنی

نمیدونم از شکوه بی حد و حصر حرم بگم یا از حس آرامش عجیبی که تمام وجودم رو گرفته بود...
مبهوت رنگهای کاشیکاریها و انعکاس نور در آیینه کاریهای حرم بودم و غرق همهمه و هیاهوی زائرین و اونقدر آروم بودم که حاضر نبودم هیچوقت اونجارو ترک کنم و فقط زیر لب زمزمه میکردم که ای کاش بازم دیدن این شکوه و عظمت قسمتم بشه...
این روزا ته دلم دارم عشقی رو تجربه میکنم که تا حالا نظیرش رو نداشتم و حالا دیگه دلم میگه که عشق در یک نگاه چندان هم غریبه نیست حتی برای دختری توی این سن...

۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

استاد سفارشی

نمیدونم این روزا با وضعیتی که واسه بلاگفا پیش اومده کسی اینجارو میخونه یا نه،اما من مینویسم همچنان...دلتنگم عجیب برای مریم گلی که از احساسش اینجا مینوشت و از دوست داشتن اما حالا مریم گلی دیگه نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه و نمیتونه عاشق باشه.حالا مریم یاد گرفته الکی ادای دوست داشتن رو دربیاره و خوب هم نقشش رو بازی میکنه...مریم گلی یاد گرفته هیچ کس رو باور نکنه و قبل از اینکه بازی بخوره،بازی بده...مرسی از همه اونایی که باورهامو ازم گرفتن و بهم دورو بودن رو یاد دادن...
و اما من باب استاد سفارشی فقط بگم تصور کنید یه دانشگاهی ازتون دعوت کنه واسه تدریس یه درسی و ابلاغشم صادر بشه و جلسه اول ساعت هشت صبح بری خارج از تهران که دیر به کلاست نرسی،بعدش جلوی چشمت درس تورو بدن به یکی دیگه و بگن ببخشید ایشون سفارش شده دکتر فلانی هستن و شوما برو فلان درس رو که اصنم تو تخصصت نیست و هیچی هم ازش نمیدونی تدریس کن!!!!!!!!!!!بیچاره دانشجوها یا بیچاره اساتیدی مثل ما که هیشکی سفارشمونو نمیکنه...شایدم بیچاره مدیر گروهی که باید به همه ما جواب پس بده...

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

همکار نادون

مدتیه که با یکی از همکارا مشغول به همکاری هستم که خیلی هم ادعاش میشه اما واقعا از دست نادونیهاش به ستوه اومدم.مثلا برای نمونه آقا قرار میذارن دفتر و همیشه با یک ساعت تاخیر میان و دست آخرم یکی از مهمترین مدارک یادشون رفته یا دادگاه داریم و لایحه رو فراموش میکنن بیارن یا حتی چند شب پیش وقتی یک ساعت پشت در دفتر منتظر بودم اومده میگه وای ببخشید کلید یادم رفته بریم تو ماشین حرف بزنیم.از همه داغانتر اینکه آقا میخواستن برن سفر و از یک هفته قبل گفتن لایحه دفاعیه رو میدم به شما برو بجای من و روز موعود پسرش مدارک رو آورده میبینم همه چی هست بجز لایحه و جالبتر اینکه تازه یه وکالت هم به من نداده که بتونم برم تو جلسه دادگاه.تازه آقا با تمام این سوتی هاش به موکلا و همکارای دفتر گفته دکترا هم داره.هر دفعه میرم دفتر این مهندسه که همکارشه میگه با آقای دکتر کار داری؟و جلوی من دکتر صداش میزنه و طرف هم از رو نمیره با اینکه من میدونم دکتر نیست و تازه یه شب موکلش نشسته جلوی من زنگ زده به یکی میگه من دفتر آقای دکترم و ایشون دکترای حقوق دارن.حنا میگفت شاید دکتری قبول شده ازش بپرس و منم برای راحتی خیال حنا مستقیما پرسیدم دیگه ادامه ندادین؟دکتری شرکت نکردین؟اونم که انگاز اصلا هدف منو نفهمیده گفت نه ولی خیلی دوست داشتم.دلم میخواست بگم منم خیلی دوست داشتم خیلی کارا بکنم اما جعل عنوان جرمه آقای دکتر.تازه از این خلیتشم که بگذریم ادبیاتش منو کشته.زنگ زدم میگم کجایی؟میگه من دم این بانک ملیه هّ!!!!!!!!!!!!آخه یکی نیست بگه مرتیکه این س و ت چقدر سخته بذاری تهش بگی هست میمیری ابله؟خلاصه که اصن یه وضعی...

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

یک نظر

دیشب یکی از دوستان قدیم که زمانی خیلی برام باارزش بود بهم گفت که من هنوز دوست دارم و نمیتونم فراموشت کنم.نمیدونم باید این حرف رو باور کرد یا نه اما حتی اگه راست هم بگه دیگه خیلی دیره واسه گفتن این حرفا چون اون احساسی که نسبت بهش داشتم دیگه برنمیگرده ولی واقعا چی میشد اگر اون زمانی که واقعا دوستش داشتم و میخواستم بمونه میموند...چی میشد اگه این حرفارو اون موقع میگفت...
همیشه همینه و وقتی کسی میفهمه که تو دوستش داری ازت فرار میکنه و احساست رو پس میزنه و وقتی میبینه تو دیگه رفتی و خبری ازت نیست تازه میفهمه که بودنت چقدر مهم بوده...
یک نظر بر یار کردم یار نادیدن گرفت...

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

ازدواج سوم

با یکی از همکارا توی دادگاه خانواده نشستم که دختری کم سن و سال و با آرایشی تند میاد کنارمون میشینه.بعد از چند دقیقه ای رو میکنه به همکار بنده و میگه شما از وکلای اینجا هستین؟همکار محترم ما هم میگه بله و اون دختر مدارکش رو میده به همکار عزیز و میگه کار طلاق منو انجام بدین.همکار محترم شناسنامه دخترو دید و گفت متولد 69 هستی؟جواب داد بله.صفحه دوم شناسنامه رو باز کرد و دوباره پرسید بچه هم داری؟دختر جواب داد بله اما از شوهر اولم،این ازدواج دومم هست و تلفن دختر زنگ خورد و با صدایی سرشار از شوق جواب داد که سلام عزیزم کجایی؟همکار با لبخندی به خانوم گفت سومی رو هم پیدا کردی؟دخترک با شیطنت جواب داد بله اما سومی صیغه دیگه ...من و همکار مات و مبهوت دختر به این فکر میکردیم که چقدر درک این مساله برامون سخته و شاید ما به این دوره از زمان تعلق نداریم...

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

روزمرگی های یک زن خانه دار

چند وقت پیش که خونه یکی از رفقا بودم خواهرش که خانه داره اومد و همش راجع به رنگ پرده هاش و مبلاش حرف میزد و مرتب میگفت فلان پرده مد شده و باید بخرم و فلان سرویس مبل رو سفارش دادم بدون اطلاع شوهرم خدا کنه مشکلی پیش نیادو این حرفا...رفتم آرایشگاه خانوما در مورد اینکه چه مدل مویی مده و چه بوتی امسال باید بخرن حرف میزدن...رفتیم واسه مادر خانومی گردنبند بخریم یه خانومی که آشنای صاحب مغازه بود اومده بود با شوهرش و هفت تا النگو خریده بود آقای طلا فروش داشت با جوراب به زور النگوها رو تو دستش میکرد که انگار قراره چند سالی رو با این النگوها زندگی کنه و درشون نیاره و مدام میگفت اینا طرح جدیدا و خانوم خودم هم از اینا داره و اون خانوم هم میگفت دعا کنین تا سال دیگه بتونم النگوهامو اضافه کنم...
پیش خودم این روزا همش فکر میکنم کاش منم یه زن عامی و خانه دار بودم و تنها دغدغه ام اضافه کردن النگوهای دستم یا ست کردن رنگ مبل و پرده هام بود یا حتی فکر رنگ لاک ناخن و موهام تنها مشکلم بود...کاش خیلی چیزا برام مهم نبود...

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

همیشه کم میارمت

گریه فقط کاره منه
            تو اشکاتو حروم نکن
                              به وازه ای نمیرسی
                                                 اینجوری پرس و جو نکن
                     فاصله ها مال منن
                                    تو فاصله نگیر ازم
                                             بمون که باورت بشه
                                                         گریه نمیشه سیر ازم


                               همیشه کم میارمت           نمیشه که نبارمت                 
                                                                                                                                                                

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

پشیمان نیستم از آنچه هستم

این روزها که یکی دیگه از دختران جوان فامیل رو از دست دادیم باز هم من و دختر خاله جان دچار غم غریبی شدیم که شاید ترس از مرگ یا درستتر بگم ترس از تنها مردن باشه.دیروز که دختر خاله جان اومده بود خونه ما و طبق معمول بحث حسرت گذشته ها باز شد من صراحتا گفتم که خودتم میدونی من سرشار از احساسم و دختر سنتی هم نیستم پس هنوزم میگم ازدواج باید با عشق باشه و تو باید یکنفر رو اونقدر دوست داشته باشی و عاشقش باشی که بدیهاشو نبینی و حاضر باشی بخاطرش گذشت کنی و بعد وارد زندگیش بشی چون اگه اینطور نباشه حتی این گذشت کردن هم آزارت میده.گفتم مخالفم با ازدواج سنتی که صاف میری سراغ ازدواج بدون هیچ پیش زمینه ای و خودتو پنهان میکنی و تازه بعد از ازدواج چشم باز میکنی میبینی کلی براش نقش بازی کردی و خسته میشی از خودت نبودن و حالا شروع میکنی به ناسازگاری و فکر میکنی چرا تو باید کوتاه بیای.من میگم من فقط یکبار فرصت زندگی دارم و بعدش معلوم نیست چی پیش بیاد پس این یکبارو اونجوری که دوست دارم زندگی میکنم.پشت بند این بحث ما فیلمی رو دیدیم به نام دست تقدیر که نقش اول فیلم هرجا تو زندگی کم می آورد و آرزوی فرصت دوباره میکرد این فرصت بهش داده میشد و برمیگشت،اما هربار که از اول شروع میکرد نتیجه بدتر از قبل میشد و دست آخر هم همون راهی رو که اول انتخاب کرده بود رفت و فهمید که دوباره برگشتن فایده ای نداره و جایی که ایستاده بود بهترین جا بود.به نظرم موضوع فیلم خیلی جالب بود و در مورد همه ما صدق میکنه که ناله میکنیم ای کاش برمیگشتیم و گذشته رو جبران میکردیم.شاید هرکاری غیر از اینهایی که انجام دادیم رو تصور کنیم بدتر از این اتفاقاتی که افتاده پیش میومد.مثلا تصور کنید من با اولین خواستگار زندگیم که همسایمون بود و منم مدرسه میرفتم ازدواج میکردم و الان شوهرم یه مرد دیپلمه و خودم یه زن زیر دیپلم بودم و درگیر پختن شام بودم و موقعیت الانم رو نداشتم و هیچ کدوم از این اتفاقت زندگیم رو تجربه نکرده بودم یا حتی با آرش اولین عشقم ازدواج کرده بودم و همونطور که از زنش داره جدا میشه من الان یه زن مطلقه بودم با کلی سرخوردگی.و یا با آقای خلبان عروسی کرده بودم و از صبح تا شب آیة الکرسی میخوندم تو هوا فوت میکردم که نکنه شوهرم سقوط کنه و شب و روزم استرس و نگرانی بود و خیلی چیزای دیگه...پس قطعا اینجایی که هستم بهترین جای ممکنه.

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

روزهای چوبی سوخته

توی این هشت ماهی که رابطه من با س تموم شده بود همیشه فکر میکردم من هم بی تقصیر نبودم و دلم میخواست فرصتی پیش بیاد تا بهش نشون بدم که من اونی که فکر میکنه نیستم و توی اون شرایط بخاطر اون رفتارهایی که از خودش نشون میداد و مشکلات شخصی که داشتم خیلی عصبی و نگران بودم و بیشتر بخاطر عدم اطمینان از احساس خودش بود و شاید همین باعث شد که زیر بار هیچ رابطه ای نرم و منتظر این فرصت بمونم.
خب این فرصت این روزا به من داده شد و ما دوباره سعی کردیم رابطمون رو اصلاح کنیم اما جالبه با اینکه هم من متوجه اشتباهاتم شده بودم و هم س میگفت فهمیده که اشتباه کرده اما باز هم برگشتیم سر نقطه اول...
الان دقیقا نمیدونم چه حسی دارم شاید تنفر اما واقعا دیگه ازش بدم اومد چون من تو این مدت خیلی حسن نیت نشون دادم اما اون بازم منو بازی داد و شاید ناخواسته اما س قدر این محبت و رابطه رو نمیدونه قدر این تعهد و علاقه رو نمیدونه و نمیتونه توی یه رابطه درست باشه و شاید باید حالا حالاها خیلی چیزارو تجربه کنه اما من مطمئن هستم که دیگه من مقصر نیستم چون تمام تلاشم رو کردم و چیزی براش کم نذاشتم اما ظاهرا اون دنبال چیزای دیگه بود.به هر حال دیگه این آدم برای من تا همیشه تموم شد و دیگه هرگز نمیتونم ببخشمش.دلیل علاقه من به س فقط این بود که فکر میکردم قدر محبت رو میدونه و آدم هرزه ای نیست اما حالا که فهمیدم اشتباه میکردم دیگه دلیلی برای دوست داشتنش ندارم.فقط دلم برای زمان و احساسی میسوزه که خرج این آدم با این طرز فکر کردم و این زمان و احساس دیگه به من برنمیگرده...
روزهای رفته
به چوب کبریت های سوخته می مانند
جمع آوری شده
در قوطی خویش
هر کاری می خواهی بکن
آنها دوباره روشن نمی شوند
و روزی سیاهی آنها
دستت را آلوده می کند
روزهای چوبی ات را
باید از همان آغاز
بیهوده نمی سوزاندی

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

دقیقه نود

چند وقت پیش که داشتم سولای امتحان بچه هارو توی دفتر و قبل کلاس آماده میکردم ،حنایی گفت که مریمی کی میخوای این دقیقه نودی رو واسه خودت حل کنی؟
خب کمی رفتم تو فکر اما نمیشه چون من از بچگی همینطور بیخیال بودم و همیشه دقیقه نود کارام رو انجام میدم.یادمه از مدرسه که میومدم خونه اول میخوابیدم و بعد بازی میکردم و بعدشم برنامه کودک میدیدم و شام و این حرفا و تازه آخر شب یادم می افتاد که مشقامو ننوشتم و چون خواب میومد بازم میخوابیدم و صبح شروع میکردم به مشق نوشتن تا سرویس مدرسه برسه و همیشه تمرینای ریاضی ام رو توی زنگ تفریحا حل میکردم.البته چون استرس داشتم و وقت کم طبیعتا یکسری از تکالیفم رو جا می انداختم.دانشجو هم که شدم تا شب امتحان خبری از درس خوندن نبود حتی اگه یک ماه تعطیل بودم تا درس بخونم تا شب آخر بازیگوشی میکردم.کلا تا مجبور نشم کاری رو انجام نمیدم و به همین دلیل هم دوست دارم همیشه زور بالا سرم باشه.خب دیگه فکر نکنم من اصلاح پذیر باشم و بد هم نیست به نظرم چون کلا زندگیمو میکنم و استرس و نگرانیم کمتر میشه،فقط واسه آخرین لحظات دلهره دارم و بعدشم خوب یا بد تموم میشه و تا حالاشم که خداروشکر زیاد بد نبوده.

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

از من به من نزدیکتر تو

چند روز پیش یه فیلمی رو دیدم تو تلویزیون که نمیدونم اسمش چی بود چون خیلی اتفاقی دیدمش و بعد موضوعش توجهم رو جلب کرد .فیلم در مورد زن و شوهری بود که عاشق هم بودن و مرد نمیتونست بچه دار بشه.حالا فارغ از این بحث که این مشکلات امروزه تقریبا حله و یا بچه دار شدن چقدر میتونه مهم باشه،مردی که عاشق زنش بود و نمیخواست اون رو از مادر بودن محروم کنه و از دیدن ناراحتی زن تو زندگی خسته شده بود،برنامه ای رو طراحی کرد تا زن ازش دلخور بشه و بتونه دل بکنه و بره دنبال زندگیش و از زنی که دوسش داشت جدا شد.مرد به خیال خودش در حق زن لطف کرده بود و بزرگترین فداکاری رو با جدا شدن از زنی که عاشقش بود انجام داده بود.سی سال بعد وقتی مجددا زن رو دید متوجه شد که این لطف اون هیچ کمکی به اون زن نکرده بود و زندگی زن رو بدتر هم کرده بود.وقتی زن متوجه شد گله کرد که چرا به خودم اجازه ندادی تصمیم بگیرم و من اونقدر تورو دوست داشتم که جدایی از تو برام دردآور تر از مشکلات زندگی تو بود و من هرگز تورو نتوستم فراموش کنم و مسبب این تنهایی من و سالهای از دست رفته تویی که به جای من تصمیم گرفتی.واقعا نمیدونم چرا بعضی از مردها اینقدر دوست دارن قهرمان باشن و به جای زنها تصمیم بگیرن.اما اون چیزی که تو زندگی خودم هم تجربه کردم اینه که هیچ کس نباید به بهانه اینکه طرف مقابلم لیاقتش بهتر از منه یا میتونه زندگی بهتر داشته باشه اونو رها کنه.شاید این جدایی تاثیر بینهایت بدتری داشته باشه برای اون طرف.و یاد یه جمله زیبا از شکیبایی عزیز افتادم تو سریال خانه سبز که میگفت:آدم اگه عاشق باشه باید حق بده که طرف مقابلش هم عاشق باشه...