۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

مرا به بند میکشی از این رهاترم کنی

نمیدونم از شکوه بی حد و حصر حرم بگم یا از حس آرامش عجیبی که تمام وجودم رو گرفته بود...
مبهوت رنگهای کاشیکاریها و انعکاس نور در آیینه کاریهای حرم بودم و غرق همهمه و هیاهوی زائرین و اونقدر آروم بودم که حاضر نبودم هیچوقت اونجارو ترک کنم و فقط زیر لب زمزمه میکردم که ای کاش بازم دیدن این شکوه و عظمت قسمتم بشه...
این روزا ته دلم دارم عشقی رو تجربه میکنم که تا حالا نظیرش رو نداشتم و حالا دیگه دلم میگه که عشق در یک نگاه چندان هم غریبه نیست حتی برای دختری توی این سن...

۱ نظر:

bluenova599 گفت...

تقبل الله حاج خانوم