۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

پشیمان نیستم از آنچه هستم

این روزها که یکی دیگه از دختران جوان فامیل رو از دست دادیم باز هم من و دختر خاله جان دچار غم غریبی شدیم که شاید ترس از مرگ یا درستتر بگم ترس از تنها مردن باشه.دیروز که دختر خاله جان اومده بود خونه ما و طبق معمول بحث حسرت گذشته ها باز شد من صراحتا گفتم که خودتم میدونی من سرشار از احساسم و دختر سنتی هم نیستم پس هنوزم میگم ازدواج باید با عشق باشه و تو باید یکنفر رو اونقدر دوست داشته باشی و عاشقش باشی که بدیهاشو نبینی و حاضر باشی بخاطرش گذشت کنی و بعد وارد زندگیش بشی چون اگه اینطور نباشه حتی این گذشت کردن هم آزارت میده.گفتم مخالفم با ازدواج سنتی که صاف میری سراغ ازدواج بدون هیچ پیش زمینه ای و خودتو پنهان میکنی و تازه بعد از ازدواج چشم باز میکنی میبینی کلی براش نقش بازی کردی و خسته میشی از خودت نبودن و حالا شروع میکنی به ناسازگاری و فکر میکنی چرا تو باید کوتاه بیای.من میگم من فقط یکبار فرصت زندگی دارم و بعدش معلوم نیست چی پیش بیاد پس این یکبارو اونجوری که دوست دارم زندگی میکنم.پشت بند این بحث ما فیلمی رو دیدیم به نام دست تقدیر که نقش اول فیلم هرجا تو زندگی کم می آورد و آرزوی فرصت دوباره میکرد این فرصت بهش داده میشد و برمیگشت،اما هربار که از اول شروع میکرد نتیجه بدتر از قبل میشد و دست آخر هم همون راهی رو که اول انتخاب کرده بود رفت و فهمید که دوباره برگشتن فایده ای نداره و جایی که ایستاده بود بهترین جا بود.به نظرم موضوع فیلم خیلی جالب بود و در مورد همه ما صدق میکنه که ناله میکنیم ای کاش برمیگشتیم و گذشته رو جبران میکردیم.شاید هرکاری غیر از اینهایی که انجام دادیم رو تصور کنیم بدتر از این اتفاقاتی که افتاده پیش میومد.مثلا تصور کنید من با اولین خواستگار زندگیم که همسایمون بود و منم مدرسه میرفتم ازدواج میکردم و الان شوهرم یه مرد دیپلمه و خودم یه زن زیر دیپلم بودم و درگیر پختن شام بودم و موقعیت الانم رو نداشتم و هیچ کدوم از این اتفاقت زندگیم رو تجربه نکرده بودم یا حتی با آرش اولین عشقم ازدواج کرده بودم و همونطور که از زنش داره جدا میشه من الان یه زن مطلقه بودم با کلی سرخوردگی.و یا با آقای خلبان عروسی کرده بودم و از صبح تا شب آیة الکرسی میخوندم تو هوا فوت میکردم که نکنه شوهرم سقوط کنه و شب و روزم استرس و نگرانی بود و خیلی چیزای دیگه...پس قطعا اینجایی که هستم بهترین جای ممکنه.

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

روزهای چوبی سوخته

توی این هشت ماهی که رابطه من با س تموم شده بود همیشه فکر میکردم من هم بی تقصیر نبودم و دلم میخواست فرصتی پیش بیاد تا بهش نشون بدم که من اونی که فکر میکنه نیستم و توی اون شرایط بخاطر اون رفتارهایی که از خودش نشون میداد و مشکلات شخصی که داشتم خیلی عصبی و نگران بودم و بیشتر بخاطر عدم اطمینان از احساس خودش بود و شاید همین باعث شد که زیر بار هیچ رابطه ای نرم و منتظر این فرصت بمونم.
خب این فرصت این روزا به من داده شد و ما دوباره سعی کردیم رابطمون رو اصلاح کنیم اما جالبه با اینکه هم من متوجه اشتباهاتم شده بودم و هم س میگفت فهمیده که اشتباه کرده اما باز هم برگشتیم سر نقطه اول...
الان دقیقا نمیدونم چه حسی دارم شاید تنفر اما واقعا دیگه ازش بدم اومد چون من تو این مدت خیلی حسن نیت نشون دادم اما اون بازم منو بازی داد و شاید ناخواسته اما س قدر این محبت و رابطه رو نمیدونه قدر این تعهد و علاقه رو نمیدونه و نمیتونه توی یه رابطه درست باشه و شاید باید حالا حالاها خیلی چیزارو تجربه کنه اما من مطمئن هستم که دیگه من مقصر نیستم چون تمام تلاشم رو کردم و چیزی براش کم نذاشتم اما ظاهرا اون دنبال چیزای دیگه بود.به هر حال دیگه این آدم برای من تا همیشه تموم شد و دیگه هرگز نمیتونم ببخشمش.دلیل علاقه من به س فقط این بود که فکر میکردم قدر محبت رو میدونه و آدم هرزه ای نیست اما حالا که فهمیدم اشتباه میکردم دیگه دلیلی برای دوست داشتنش ندارم.فقط دلم برای زمان و احساسی میسوزه که خرج این آدم با این طرز فکر کردم و این زمان و احساس دیگه به من برنمیگرده...
روزهای رفته
به چوب کبریت های سوخته می مانند
جمع آوری شده
در قوطی خویش
هر کاری می خواهی بکن
آنها دوباره روشن نمی شوند
و روزی سیاهی آنها
دستت را آلوده می کند
روزهای چوبی ات را
باید از همان آغاز
بیهوده نمی سوزاندی

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

دقیقه نود

چند وقت پیش که داشتم سولای امتحان بچه هارو توی دفتر و قبل کلاس آماده میکردم ،حنایی گفت که مریمی کی میخوای این دقیقه نودی رو واسه خودت حل کنی؟
خب کمی رفتم تو فکر اما نمیشه چون من از بچگی همینطور بیخیال بودم و همیشه دقیقه نود کارام رو انجام میدم.یادمه از مدرسه که میومدم خونه اول میخوابیدم و بعد بازی میکردم و بعدشم برنامه کودک میدیدم و شام و این حرفا و تازه آخر شب یادم می افتاد که مشقامو ننوشتم و چون خواب میومد بازم میخوابیدم و صبح شروع میکردم به مشق نوشتن تا سرویس مدرسه برسه و همیشه تمرینای ریاضی ام رو توی زنگ تفریحا حل میکردم.البته چون استرس داشتم و وقت کم طبیعتا یکسری از تکالیفم رو جا می انداختم.دانشجو هم که شدم تا شب امتحان خبری از درس خوندن نبود حتی اگه یک ماه تعطیل بودم تا درس بخونم تا شب آخر بازیگوشی میکردم.کلا تا مجبور نشم کاری رو انجام نمیدم و به همین دلیل هم دوست دارم همیشه زور بالا سرم باشه.خب دیگه فکر نکنم من اصلاح پذیر باشم و بد هم نیست به نظرم چون کلا زندگیمو میکنم و استرس و نگرانیم کمتر میشه،فقط واسه آخرین لحظات دلهره دارم و بعدشم خوب یا بد تموم میشه و تا حالاشم که خداروشکر زیاد بد نبوده.

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

از من به من نزدیکتر تو

چند روز پیش یه فیلمی رو دیدم تو تلویزیون که نمیدونم اسمش چی بود چون خیلی اتفاقی دیدمش و بعد موضوعش توجهم رو جلب کرد .فیلم در مورد زن و شوهری بود که عاشق هم بودن و مرد نمیتونست بچه دار بشه.حالا فارغ از این بحث که این مشکلات امروزه تقریبا حله و یا بچه دار شدن چقدر میتونه مهم باشه،مردی که عاشق زنش بود و نمیخواست اون رو از مادر بودن محروم کنه و از دیدن ناراحتی زن تو زندگی خسته شده بود،برنامه ای رو طراحی کرد تا زن ازش دلخور بشه و بتونه دل بکنه و بره دنبال زندگیش و از زنی که دوسش داشت جدا شد.مرد به خیال خودش در حق زن لطف کرده بود و بزرگترین فداکاری رو با جدا شدن از زنی که عاشقش بود انجام داده بود.سی سال بعد وقتی مجددا زن رو دید متوجه شد که این لطف اون هیچ کمکی به اون زن نکرده بود و زندگی زن رو بدتر هم کرده بود.وقتی زن متوجه شد گله کرد که چرا به خودم اجازه ندادی تصمیم بگیرم و من اونقدر تورو دوست داشتم که جدایی از تو برام دردآور تر از مشکلات زندگی تو بود و من هرگز تورو نتوستم فراموش کنم و مسبب این تنهایی من و سالهای از دست رفته تویی که به جای من تصمیم گرفتی.واقعا نمیدونم چرا بعضی از مردها اینقدر دوست دارن قهرمان باشن و به جای زنها تصمیم بگیرن.اما اون چیزی که تو زندگی خودم هم تجربه کردم اینه که هیچ کس نباید به بهانه اینکه طرف مقابلم لیاقتش بهتر از منه یا میتونه زندگی بهتر داشته باشه اونو رها کنه.شاید این جدایی تاثیر بینهایت بدتری داشته باشه برای اون طرف.و یاد یه جمله زیبا از شکیبایی عزیز افتادم تو سریال خانه سبز که میگفت:آدم اگه عاشق باشه باید حق بده که طرف مقابلش هم عاشق باشه...