۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

سکوت

روزای سخت نبودن با تو
خلاء امید تجربه کردم
داغ دلم که بی تو تازه میشد
هم نفسم شد سایه سردم
تورو میدیدم از اون ور ابرا
که میخوای سر سری از من رد شی
آسمونو بی تو  خط خطی کردم
چه جوری میتونی اینقده بد شی
سکوت قلبتو بشکن و برگرد
نذار این فاصله بیشتر از این شه
نمیخوام مثل گذشته که رفتی
دوباره آخر قصه همین شه
روزای سخت نبودن با تو
دور نبودنتو خط کشیدم
تازه میفهمم اشتباهم این بود
چهره عشقموغلط کشیدم
عشق تو دار و ندار دلم بود
اومدی دار و ندارمو  بردی
بیا سکوتتو بشکن و برگرد
که هنوزم تو دل من نمردی
سکوت قلبتو بشکن و برگرد
نذار این فاصله بیشتر از این شه
نمیخوام مثل گذشته که رفتی
دوباره آخر قصه همین شه

۲ نظر:

نگین گفت...

یروز دوستم که 3 سالی هم از من کوچیکتر بود بهم گفت آدمای قبلی دیگه رفتن برگشتنشونم خیلی معنی نداره مگه تکرار تموم داستانهای قبلی با اعصاب خوردیهای چند برابر
راست می گفت
من به موقع فهمیدم
و زهرا به موقع به من گفت

Mental Stripes گفت...

همه توي آرزوي برگشتن اونروزاي خوب عشقاي رفته گير كردن شايد اول از همه ترس تكرار نشدن اون روزهاي اول باشه كه همه چيز رو از بين ميبره . يكي بهم يه بار گفت چيزي كه تموم شده ديگه تموم شده . شايد راست ميگفت . يكبار با تمام سلولاي بدنم خواستن رو صرف كردم تا ثابت كنم اينطور نيست . گند زدم . بدتر شد . هر روز دنبال ميدوييدم كه برگرده . همه ميخوان كه باز برگرده كسي نيست اين رو انكار كنه . شايد اين همون كشمكش بين منطق و احساسه . لعنت به ما آدما كه اگه يكيمون احساس باشه طرف مقابل بايد حتمآ نقش منطق رو بازي كنه ...