۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

روز پدر

ديروز به مناسبت روز پدر با يكي از رفقا رفتيم بهشت زهرا و چند كلامي با ابوي گرامي گفتمان داشتيم و كلي از آدماي اين دنيا گله كرديم.
امروز صبح ساعت 8 صبح داشتم تو پاركينگ با بدبختي بهاره رو جابجا ميكردم ديدم دوستم پشت خطه وقتي جواب تلفن رو دادم صداش ميلرزيد گفت ديشب باباتو خواب ديدم تا صبح داشتم باهاش حرف ميزدم.دوستم ميگفت بابات گفته بايد مراقبت باشمو تورو به من سپرده حالا از صبح تا حالا جوگير شده 10بار زنگ زده حالمو پرسيده.آخه يكي نيست بگه پدر من چي ميشد بري تو خواب اين استاد فقه كه گير داده به من يه سفارشي بكني نمرمو بده............

۲ نظر:

ناشناس گفت...

salam.man khastam tashakkor konam.vali mashalla hamechito vase gheirefriendat basti to!

ا آ آ گفت...

از اون چیزی که فکر می کردم جدی تر می نویسی با تموم حرفایی که بوی خنده می دن