۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

پروانه عزيز هم رفت

امشب وقتي مادر خانومي زنگ زد كه زود بيام خونه حس كردم كه يه غم پنهاني تو صداشه.وقتي اومدم خونه مادر خانومي عزيزتر از جانمو ديدم كه اشك تو چشاش حلقه زده و گفت پروانه عزيزم هم رفت. اين جمله تو ذهنم اومد كه:و ناگهان چقدر زود دير ميشود...
پروانه عزيز امشب به اندازه تمام دنيا غصه دارم و باورم نميشه كه فردا بايد بيام تو مراسم خاكسپاريت شركت كنم.عجب رسمي داره اين زندگي...مگه تو چند سالت بود؟عزيز دلم ميدونم كه حسرت خيلي چيزارو با خودت بردي ميدونم كه حسرت داشتن يه عشق و حسرت بودن با كسي كه دوسش داشتي و حسرت زندگي مستقل و رويايي رو با خودت به گور بردي اما برات آرزوي آرامش ميكنم.پروانه عزيزم بدون كه هركسي نميتونه اينقدر عزيز باشه كه وقتي از دنيا ميره همه آدمايي كه ميشناختنش غصه دار بشن.من امشب تا صبح با حسرت ديدن تو چه كنم با ملامت خودم كه چرا وقتي شنيدم مريض شدي نيومدم ملاقاتت چرا بخاطر يه مساله بچگونه كه ذهنمو مشغول كرده بود حسرت ديدن تو براي بار آخرو بايد به دوش بكشم .
من هرگز اونهمه اميد به زندگي و انگيزه اي كه بهم ميدادي رو فراموش نميكنم هرگز...من با اينهمه بغض تا صبح چه كنم؟من با غم نبودنت و نديدنت چه كنم؟من فردا چطور بيام توي خونه اي كه هميشه به عشق ديدن تو ميومدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

هیچ نظری موجود نیست: