۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

و خدا در اين نزديكي است

خيلي دپرس و غمناك بودم خبر بدي بهم داده بودن كه بهم ريخته بودم اما حالا دنيارو بهم دادن...البته نميدونم اين خوبه يا بد اما ذهنمو از اون طرف آورده اين طرف(اون طرف:مقاله-اين طرف:قرار عاشقانه).
نااميدو خسته دراز كشيده بودم كه ديدم موبايلم داره زنگ ميخوره شماره به نظرم آشنا بود اما يادم نميومد كه كيه(خداجوني شكرت كه بعد از 5 سال شمارش يادم نبود) تلفن رو كه جواب دادم يادم اومد صداي آرشه:
آرش:سلام عزيزم
من:سلام
آرش:خوبي خانوم دكتر
من:مرسي آقاي مهندس
آرش:خانوم دكتر ما دلمون درد ميكنه ميشه شمارو ببينيم
من:اون قرص قرمزارو بخور خوب ميشي عزيزم
آرش:يه چيزي بهت ميگما مريم
من:خب خودت گفتي دكترم حالا كه ميخوام نسختو بپيچم بهت برميخوره
آرش:شما خيلي وقته نسخه مارو پيچيدي خانوم
من:چيكارم داري حالا اينو بگو
آرش:بايد ببينمت مساله حقوقي دارم
من:بيا دفتر گفتماني داشته باشيم
آرش:دفتر نه نميشه حرف زد بيا كافي شاپ بزنيم تو سرو كله هم
من:باشه واسه هفته ديگه فعلا وقت ندارم
آرش باشه پس منم تو اين هفته ميرم تحقيقات ميكنم
من:تحقيقات واسه كافي شاپ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آرش:نه تو درست بشو نيستي
من:باشه فعلا خداحافظ
آرش:مراقب خودت باش خداحافظ
ضربان قلبم بالاست و تمام وجودم رفته رو ويبره بايد با يكي زود زود حرف بزنم تا ببينم چيكار بايد انجام بدم...

۱ نظر:

ا آ آ گفت...

بعضی وقتا چقدر جرقه هایی از امید زنده مون می کنه
انگیزه های ساده حرکتمون میده
دوست داشتم کسی بود که حسش کنم