۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

به دادم برس رفیق

دیشب شب بدی رو گذروندم و واقعا از اون شبای سگی بود.از ساعت شیش عصر تا نیمه شب رو گریه کردم و دیگه رمقی برام نمونده موند.داشتم خفه میشدم و احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم و حنا جونی هم رفته بود مهمونی...
داشتم میمردم و نمیدونستم دردمو به کی بگم که یکی از رفقا زنگ زد.تا جواب تلفن رو دادم بغضم ترکید و خواستم کمی ناز کنمو اونم نازمو بکشه که شروع کرد داد زدن که وا یعنی چی چرا حرف نمیزنی اعصابتو ندارم .بهش میگم نمیفهمی حالم بده دارم گریه میکنم کمی دلداریم بده.برگشته میگه من بلد نیستم کسی رو دلداری بده نمیدونم چی باید بگم خدافظ...
واقعا اگه حنا نبود من همون دیشب مرده بودم.در ضمن ای مسبب این حال و احوال امیدوارم یه روزی جامون عوض بشه و ببینمت تو این حالت.

۳ نظر:

نگین گفت...

فقط
می تونم بگم کاش می تونستیم باهم حرف بزنیم!
من خیلی شبا رو تنها گذروندم بی هیچ دوستی
نه یاری
نه ز یاری انتظاری
دوستام کتابای شعر و داستانم بودن
بلاگمو و دوستایی که من سنگ صبورشون بودم و البته یکی که ...

Mental Stripes گفت...

صبر و گذشت زمان همه چيز رو درست ميكنه . زندگي همينه

نویسنده یواشکی گفت...

خانم دکتر مبارکه بدفرم هم مبارکه ها می بینم که از اون صولتی ناز بشی الهی رسیدی به این حالت نوستالژیک آقا خیلی مبارک باشه ایشالله این یکی چرخش بچرخه براتون بیشتر از اون یکی