۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

دلم برای خودم تنگه

نمیدونم چرا تو این جامعه دختر مجرد بودن اونم تو این سن اینقدر سخته...
نمیدونم چرا من به این نقطه رسیدم...
نمیدونم کی مقصره؟من یا اونایی که با دروغاشون فرصتهای منو سوزوندن...
نمیدونم اگه یه دختری تو این شرایط ازدواج رو اتفاق خوبی ندونه چطور باید به اطرافیانش توضیح بده که مدام ازش سوال نکنن...
نمیدونم چرا وقتی یکی دوست نداره ازدواج کنه همه به خودشون اجازه میدن هر پیشنهادی رو بهش بدن حتی اونایی که میدونن این دختر حاضر نیست تفم تو صورتشون بندازه...
تمام طول راه رو وقتی از خونه حنا برمیگشتم به این سوالا فکر کردم و گریه کردم.خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا تو خونه حنا اینا گریه نکنم.احساس میکنم هرروز دارم بیشتر و بیشتر تحقیر میشم.جدا از اینکه خودم الان این تنهاییم رو دوست دارم و دیگه حوصله هیچ موجود مذکری رو ندارم،باید اعتراف کنم خسته شدم از جواب پس دادن به آدمایی که تمام افتخار یه دختر رو تو ازدواج میدونن.خسته شدم از بس مردای متاهل که حتی اگه مجرد هم بودن من حاضر به دوستی باهاشون نبودم چه برسه با این وضعیتشون پیشنهادای مزخرف دادن و من همه رو به چشم فان دیدم و خودمو گول زدم که بابا تحقیر چیه فقط بخند به اعتماد به نفسشون.اما خداییش دیگه خیلی زور داره که همکلاسیت که دخترش همسن تو هست بخواد با تو تیک بزنه.اینهمه تحقیر حق من نبود و نمیگذرم از اونایی که مسبب این استیصال امشب من هستن و از صمیم قلب آرزو میکنم هر روز مشکلاتشون بیشتر و شادیهاشون کمتر بشه...

۲ نظر:

Mental Stripes گفت...

كسي دلش ميشكنه دعاش يا درخواستش به واقعيت نزديكتر ميشه به نظرم اما بايد واگذار كرد به گردش ايام و روزگار . خودش يه جايي به آدما ثابت ميكنه ... اونكاري رو انجام بده كه دوست نداري نه اون چيزي كه ديگران دوست دارن . معمولآ مردم دوست دارن كاري رو كه با زندگي خودشون نميتونن انجام بدن رو به زور به ديگران بقبولونن

آب تنی گفت...

بعضی درد ها فقط باید توی دل آدم بماند...