از سال 1382 تا امروز هیچوقت توی هیچ شرایطی جرات نداشتم بهت بگم به من زنگ نزن!همیشه از ترس از دست دادنت سکوت میکردم و خودم هم از این همه صبوری خسته بودم.اما امروز 17 آبان 1389 رو هرگز فراموش نمیکنم که با قاطعیت تمام گفتم دیگه هیچوقت با من تماس نگیر.دیدی بالاخره تونستم این بند ناف رو ببرم؟دیدی این وابستگی و دلبستگی بالاخره تموم شد؟ باورت نمیشه نه؟میدونم هنوز تو شوکی؟اما این منم مریم گلی و داد میزنم که من تورو نمیخواممممممممممم.
خودت خواستی که من
مجبور باشم برم
جایی که از تو دور باشم
تو پای منو از قلبت بریدی
خودت خواستی که
من اینجور باشم
خودت خواستی که احساسم بشه سرد
خودت خواستی
نمیشه کاریم کرد
میدیدم دارم از چشمات میفتم
مدارا کردمُ
چیزی نگفتم
برام بودن تو بازی نبودُ
به این بازی
دلم راضی نبودُ
از اول آخرشو میدونستم
تو تونستی ولی
من نتونستم
برات بودن من کافی نبودُ
حقیقت اینکه
میبافی نبودُ
دارم دق میکنم از درد دوری
میخوام مثل تو شم
اما چه جوری؟
۴ نظر:
بعضی روزا - بعضی تاریخا تا ابد توی ذهنمون می مونه مثل امروز یا مثل نهم فروردین 1388 برای من ... میشه اسمش رو روز جراحی هم گذاشت
من همینو می خواستم بگم بهت با سبک خودم که اجازه ندادی
قبول داری بیشتر عجولی در عین اینکه آروم جلوه می کنی؟
اگه این بارم شاکی بشی از بودنم و نظرام دیگه نمی یام
در هر صورت خوشحالم و
امید وارم خیلی زود کسی بیاد که قدر تو بدونه و تو ام از صمیم قلب دوسش داشه باشی
نگین جان فکر میکنی بعد از این همه مدت گفتن این حرف عجولانه بوده؟در هر حال از حرفی که بهش زدم پشیمون نیستم چون من وقتی یکی رو از صمیم قلب بذارم کنار دیگه مثل قبل برام نمیشه هیچوقت و تحت هر شرایطی
منظورم این نبود
دقیقا بر عکس
من واقعا هیچی نمی دونم از رابطه شما
اما دوستی داشتم که همیشه می گفت برا کسی بمیر که برات تب کنه
ارسال یک نظر