۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

استاد سفارشی

نمیدونم این روزا با وضعیتی که واسه بلاگفا پیش اومده کسی اینجارو میخونه یا نه،اما من مینویسم همچنان...دلتنگم عجیب برای مریم گلی که از احساسش اینجا مینوشت و از دوست داشتن اما حالا مریم گلی دیگه نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه و نمیتونه عاشق باشه.حالا مریم یاد گرفته الکی ادای دوست داشتن رو دربیاره و خوب هم نقشش رو بازی میکنه...مریم گلی یاد گرفته هیچ کس رو باور نکنه و قبل از اینکه بازی بخوره،بازی بده...مرسی از همه اونایی که باورهامو ازم گرفتن و بهم دورو بودن رو یاد دادن...
و اما من باب استاد سفارشی فقط بگم تصور کنید یه دانشگاهی ازتون دعوت کنه واسه تدریس یه درسی و ابلاغشم صادر بشه و جلسه اول ساعت هشت صبح بری خارج از تهران که دیر به کلاست نرسی،بعدش جلوی چشمت درس تورو بدن به یکی دیگه و بگن ببخشید ایشون سفارش شده دکتر فلانی هستن و شوما برو فلان درس رو که اصنم تو تخصصت نیست و هیچی هم ازش نمیدونی تدریس کن!!!!!!!!!!!بیچاره دانشجوها یا بیچاره اساتیدی مثل ما که هیشکی سفارشمونو نمیکنه...شایدم بیچاره مدیر گروهی که باید به همه ما جواب پس بده...

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

همکار نادون

مدتیه که با یکی از همکارا مشغول به همکاری هستم که خیلی هم ادعاش میشه اما واقعا از دست نادونیهاش به ستوه اومدم.مثلا برای نمونه آقا قرار میذارن دفتر و همیشه با یک ساعت تاخیر میان و دست آخرم یکی از مهمترین مدارک یادشون رفته یا دادگاه داریم و لایحه رو فراموش میکنن بیارن یا حتی چند شب پیش وقتی یک ساعت پشت در دفتر منتظر بودم اومده میگه وای ببخشید کلید یادم رفته بریم تو ماشین حرف بزنیم.از همه داغانتر اینکه آقا میخواستن برن سفر و از یک هفته قبل گفتن لایحه دفاعیه رو میدم به شما برو بجای من و روز موعود پسرش مدارک رو آورده میبینم همه چی هست بجز لایحه و جالبتر اینکه تازه یه وکالت هم به من نداده که بتونم برم تو جلسه دادگاه.تازه آقا با تمام این سوتی هاش به موکلا و همکارای دفتر گفته دکترا هم داره.هر دفعه میرم دفتر این مهندسه که همکارشه میگه با آقای دکتر کار داری؟و جلوی من دکتر صداش میزنه و طرف هم از رو نمیره با اینکه من میدونم دکتر نیست و تازه یه شب موکلش نشسته جلوی من زنگ زده به یکی میگه من دفتر آقای دکترم و ایشون دکترای حقوق دارن.حنا میگفت شاید دکتری قبول شده ازش بپرس و منم برای راحتی خیال حنا مستقیما پرسیدم دیگه ادامه ندادین؟دکتری شرکت نکردین؟اونم که انگاز اصلا هدف منو نفهمیده گفت نه ولی خیلی دوست داشتم.دلم میخواست بگم منم خیلی دوست داشتم خیلی کارا بکنم اما جعل عنوان جرمه آقای دکتر.تازه از این خلیتشم که بگذریم ادبیاتش منو کشته.زنگ زدم میگم کجایی؟میگه من دم این بانک ملیه هّ!!!!!!!!!!!!آخه یکی نیست بگه مرتیکه این س و ت چقدر سخته بذاری تهش بگی هست میمیری ابله؟خلاصه که اصن یه وضعی...

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

یک نظر

دیشب یکی از دوستان قدیم که زمانی خیلی برام باارزش بود بهم گفت که من هنوز دوست دارم و نمیتونم فراموشت کنم.نمیدونم باید این حرف رو باور کرد یا نه اما حتی اگه راست هم بگه دیگه خیلی دیره واسه گفتن این حرفا چون اون احساسی که نسبت بهش داشتم دیگه برنمیگرده ولی واقعا چی میشد اگر اون زمانی که واقعا دوستش داشتم و میخواستم بمونه میموند...چی میشد اگه این حرفارو اون موقع میگفت...
همیشه همینه و وقتی کسی میفهمه که تو دوستش داری ازت فرار میکنه و احساست رو پس میزنه و وقتی میبینه تو دیگه رفتی و خبری ازت نیست تازه میفهمه که بودنت چقدر مهم بوده...
یک نظر بر یار کردم یار نادیدن گرفت...

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

ازدواج سوم

با یکی از همکارا توی دادگاه خانواده نشستم که دختری کم سن و سال و با آرایشی تند میاد کنارمون میشینه.بعد از چند دقیقه ای رو میکنه به همکار بنده و میگه شما از وکلای اینجا هستین؟همکار محترم ما هم میگه بله و اون دختر مدارکش رو میده به همکار عزیز و میگه کار طلاق منو انجام بدین.همکار محترم شناسنامه دخترو دید و گفت متولد 69 هستی؟جواب داد بله.صفحه دوم شناسنامه رو باز کرد و دوباره پرسید بچه هم داری؟دختر جواب داد بله اما از شوهر اولم،این ازدواج دومم هست و تلفن دختر زنگ خورد و با صدایی سرشار از شوق جواب داد که سلام عزیزم کجایی؟همکار با لبخندی به خانوم گفت سومی رو هم پیدا کردی؟دخترک با شیطنت جواب داد بله اما سومی صیغه دیگه ...من و همکار مات و مبهوت دختر به این فکر میکردیم که چقدر درک این مساله برامون سخته و شاید ما به این دوره از زمان تعلق نداریم...

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

روزمرگی های یک زن خانه دار

چند وقت پیش که خونه یکی از رفقا بودم خواهرش که خانه داره اومد و همش راجع به رنگ پرده هاش و مبلاش حرف میزد و مرتب میگفت فلان پرده مد شده و باید بخرم و فلان سرویس مبل رو سفارش دادم بدون اطلاع شوهرم خدا کنه مشکلی پیش نیادو این حرفا...رفتم آرایشگاه خانوما در مورد اینکه چه مدل مویی مده و چه بوتی امسال باید بخرن حرف میزدن...رفتیم واسه مادر خانومی گردنبند بخریم یه خانومی که آشنای صاحب مغازه بود اومده بود با شوهرش و هفت تا النگو خریده بود آقای طلا فروش داشت با جوراب به زور النگوها رو تو دستش میکرد که انگار قراره چند سالی رو با این النگوها زندگی کنه و درشون نیاره و مدام میگفت اینا طرح جدیدا و خانوم خودم هم از اینا داره و اون خانوم هم میگفت دعا کنین تا سال دیگه بتونم النگوهامو اضافه کنم...
پیش خودم این روزا همش فکر میکنم کاش منم یه زن عامی و خانه دار بودم و تنها دغدغه ام اضافه کردن النگوهای دستم یا ست کردن رنگ مبل و پرده هام بود یا حتی فکر رنگ لاک ناخن و موهام تنها مشکلم بود...کاش خیلی چیزا برام مهم نبود...

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

همیشه کم میارمت

گریه فقط کاره منه
            تو اشکاتو حروم نکن
                              به وازه ای نمیرسی
                                                 اینجوری پرس و جو نکن
                     فاصله ها مال منن
                                    تو فاصله نگیر ازم
                                             بمون که باورت بشه
                                                         گریه نمیشه سیر ازم


                               همیشه کم میارمت           نمیشه که نبارمت