بچه که بودم وقتی دلم واسه یکی تنگ میشد،میرفتم توی حیاط خونمون مینشستم منتظر تا باد یه قاصدک رو با خودش بیاره توی حیاط و من دلتنگی هامو بگم به قاصدک و بسپارمش به باد تا پیام منو برسونه به اون طرف.اما حالا که دیگه بین اینهمه ساختمون بلند و برج آسمون دیده نمیشه و خبری از باد و قاصدک نیست،من دلتنگیهامو به کی باید بگم...
۱۳۸۹ آذر ۳۰, سهشنبه
خاطره و یلدا
اول از همه یلدای همه مبارک و بعدشم منظورم از یلدا و خاطره نام دو تن از اناث نیست بلکه یاد ایام و طولانی ترین شب سال منظورمه و پیرو پست پروشات عزیز که خواسته بود من خاطره بگم والله من همیشه شب یلداهارو با مادرخانومی تنها بودم حتی قبل از مزدوج شدن اخوی عزیز و دوتایی بساط آجیل و میوه و شام و هندوانه و انار و فال حافظمون به راهه و امشب که تازه با مادر خانومی هم قهرم و داریم خوراکی هامونو جدا توی اتاق میخوریم یه تفال میزنم به حافظ:
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک راه آن یار سفر کرده بیارید تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم بیداد لطیفان همه لطفست و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ پیوسته شد این سلسه تا روز قیامت
بهترین خاطره امسال من خاطره تولدمه که دوستای خوبم منو حسابی غافلگیر کردن و اصلا انتظارشو نداشتم و بازم توی این طولانی ترین شب سال از همشون ممنون بخاطر ساختن این خاطره خوب...
۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه
حزن دل
علیرغم اینکه خیلی ها معتقدند که عاشورای امسال یا هر عاشورای دیگه ای میتونه متفاوت باشه و رنگ و بوی همیشه رو نداشته باشه،من معتقدم که عاشورا همیشه عاشورا و محرم همیشه بوی حزن دل رو داره .قبول دارم که خیلی ها هدفشون از این نذری دادن ها و مراسمها چیز دیگه ای هست،اما من این شور و حال رو به هر شکلی که باشه و پشتش هر نیتی که باشه دوست دارم چون معتقدم یه چیزایی رو برای ما ناخواسته زنده میکنه و شاید آدمارو بهم نزدیکتر.
من معمولا این روزا رو و حتی عاشورا رو توی خونه هستم و مراسم عزاداری رو از تلویزیون یا پنجره میبینم اما همیشه صدای طبل عزادارا که حکایت از نوای طبل جنگ عاشورا رو داره،دلهره عجیبی توی دلم ایجاد میکنه و به این فکر میکنم که چند درصد این آدما اگه اون روز بودن ،در مقابل این ظلم حرکتی از خودشون نشون میدادن؟میدونم جواب این سوال چندان خوشایند نیست برای هیچکدوممون اما فارغ از ریشه و علت این جنگ،من از کشتن ادما و جنگیدن متنفرم ،چه برسه به این نوع کشتن ظالمانه.
برای من غم انگیزترین روز سالم همیشه بعدازظهر عاشوراست که معتقدم حزنی که این روز داره حزن دله و دوستی دارم که تمام بعدازظهرهای عاشورارو توی اتاق دربسته خودش پیانو میزنه و من فقط به غم زینب فکر میکنم و حالی که اون لحظه داشته...
و این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد...
(لطفا برای این پست نظر نذارید)
۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه
دلم برای خودم تنگه
نمیدونم چرا تو این جامعه دختر مجرد بودن اونم تو این سن اینقدر سخته...
نمیدونم چرا من به این نقطه رسیدم...
نمیدونم کی مقصره؟من یا اونایی که با دروغاشون فرصتهای منو سوزوندن...
نمیدونم اگه یه دختری تو این شرایط ازدواج رو اتفاق خوبی ندونه چطور باید به اطرافیانش توضیح بده که مدام ازش سوال نکنن...
نمیدونم چرا وقتی یکی دوست نداره ازدواج کنه همه به خودشون اجازه میدن هر پیشنهادی رو بهش بدن حتی اونایی که میدونن این دختر حاضر نیست تفم تو صورتشون بندازه...
تمام طول راه رو وقتی از خونه حنا برمیگشتم به این سوالا فکر کردم و گریه کردم.خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا تو خونه حنا اینا گریه نکنم.احساس میکنم هرروز دارم بیشتر و بیشتر تحقیر میشم.جدا از اینکه خودم الان این تنهاییم رو دوست دارم و دیگه حوصله هیچ موجود مذکری رو ندارم،باید اعتراف کنم خسته شدم از جواب پس دادن به آدمایی که تمام افتخار یه دختر رو تو ازدواج میدونن.خسته شدم از بس مردای متاهل که حتی اگه مجرد هم بودن من حاضر به دوستی باهاشون نبودم چه برسه با این وضعیتشون پیشنهادای مزخرف دادن و من همه رو به چشم فان دیدم و خودمو گول زدم که بابا تحقیر چیه فقط بخند به اعتماد به نفسشون.اما خداییش دیگه خیلی زور داره که همکلاسیت که دخترش همسن تو هست بخواد با تو تیک بزنه.اینهمه تحقیر حق من نبود و نمیگذرم از اونایی که مسبب این استیصال امشب من هستن و از صمیم قلب آرزو میکنم هر روز مشکلاتشون بیشتر و شادیهاشون کمتر بشه...
مذاکرات سه جانبه
مذاکرات سه جانبه دیشب که از جلوی رستوران آ اس پ با حضور من و حنا و سانازی شروع شد و منجر به پیاده روی شبانه در خ یوسف آباد و یادآوری برخی از خاطرات نه چندان دور بنده در یک شب کذایی در خ یوسف آباد داشتم شد و بعد هم رسید به مذاکره سر میز شام در پیتزا بیگ بوی که به نیک بوی تغییر نام یافته و بدلیل حل نشدن مساله با پیاده روی در خ عباس آباد تا ولیعصر ادامه یافت ،هیچ نیتجه خاصی نداشت و فکر میکنم این قضیه نیاز به یک سری مذاکرات جدی پشت درهای بسته داشته باشد نه در شارع عام.دوستانی که علاقه مند به این بحث هستند فایل صوتی این مذاکرات بطور اتفاقی وقتی حنایی ناخوداگاه گوشی من رو گرفته بود و رفته بود رو پیغام گیر صدای همه ضبط شده و موجود است .خدا رحم کرد که منو اشتباهی گرفت و اخرین شماره من بودم وگرنه...
۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه
ماجراهای بعد از تولد
از اونجایی که عکسهای تولد بنده در فیس بوک منجر به بحثهای زیادی میان رفقا شده و بنده دستم از آنجا کوتاه است.همینجا اعلام مینمایم که بنده هم لایک مینمایم و لوییز جان مرسی بابت تگ کردن عکسا و سانازی لطفا عکسارو برسون به من و دستم به دامنت...
اشتراک در:
پستها (Atom)