۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

سراشيبي زندگي

اين روزا آدماي اطرافم دارن يكي يكي ميرن و دورو برم حسابي خالي شده.خيلي احساس تنهايي ميكنم و مدام خودمو سرزنش ميكنم خب وقي آدم بخاطر آدمي كه اصلن ارزششو نداره آدماي خوبي رو كه اطرافش هستن و واقعا دوستش دارن نميبينه و فكر ميكنه بخاطر تعهدي كه به اون آدم داره بايد گند بزنه به زندگيش آخرش اين ميشه كه چشم باز ميكني ميبيني همه رفتن و تو تنهايي و اوني كه بخاطرش همه فرصتهاتو از دست دادي هم رفته...
دو شب پيش باخبر شدم دوست عزيزي كه 5سال بود و من هيچئقت نديدمش هم رفت.احساس ميكنم تو سرازيري زندگي افتادم و با سرعت دارم ميرم پايين و دلم ميخواد يكي دستمو بگيره و بكشه بالا.اين روزا خيلي احساس تنهايي ميكنم و هيچ اشتياقي ندارم.بايد يه فكري واسه زندگيم بكنم...
حوصله ندارم اما همه قصه رو ميگم
همه قصه رو حتي اونجايي كه دوست ندارم
بذار صحبت كنيماينبار جاي اينكه بنويسيم
راجع به دو جين سؤالو يه سري عقده بدخيم
ميدونم كه ديگه مردم مرگ من موقتي نيست
اين جواز كفن و دفنه يه صداي لعنتي نيست
توي اين بهبه شك وسط اين همه بحران
خودمو وسط آسفالت جا گذاشتم تو اتوبان
ژست بيخوابي و منگي واسه من نگير دوباره
كسي كه جلوت نشسته عصبي ولت و پاره
اگه عاشقت نبودم پا نميداد اين ترانه
بيخيال بدبياري زنده باد اين عاشقانه
من با زندگي و شعرم يا با تو شوخي نداشتم
واسه تو شوخي بوديم ما خيلي تلخه سرنوشتم
بين اين صدتا اتوبان يه مسير منحني نيست
كه يكي پشت سرم هي نده فرمان واسه ايست
يه نفر رو درو ديوار خون خاطره ميپاشه
يه نفر كه داره انگار ميگه اينبار بذار انگشتو رو ماشه
اگه عاشقت نبودم پا نميداد اين ترانه
بيخيال بدبياري زنده باد اين عاشقانه

۱ نظر:

نویسنده یواشکی گفت...

تقصیر خودته دوستم از بس قدر انتخابهای درست رو ندونستی حالا هم اشکالی نداره از این به بعد برای چیزی وقت بذار که ارزشش رو داره و تو باهاش خوشحالی !