این گاو لعنتی که کلا مارا داغان کرد و چیزی از ما باقی نذاشت اما تصمیم گرفتم که اهم مصایب سال تاریخی 88 رو براتون بگم میدونم با خوندن این پست که به حق میشه اسمشو روضه حضرت مریم گلی گذاشت و دل سنگ هم به درد میاد اما خب چاره ای نداشتم باید درد دلمو به یکی بگم دیگه.
خلاصه بازم از کلیه رفقایی که به این کلبه ما سری میزنن عذرخواهی میکنم که شب عیدی ناراحتشون کردم.
همه چی از شب چهارشنبه سوری سال گذشته شروع شد که به ناگاه مطلع شدیم یکی از اعضای کادر مجرب دفترخانمان طی یه حادثه رانندگی دلخراش زده به یه عابر که اونم نه گذاشته نه برداشته درجا مرده.(البته خب از اونجایی که هیچ چیزی تو زندگی بهتر از صداقت نیست ما همین یه دونه کارمندو بیشتر نداشتیم) لازم به ذکره که اون شب س عزیز برای اولین بار صدای بنده رو پشت تلفن در حالیکه داشتم گریه زاری میکردم شنید(طفلکی حتما قبلش شاد شده بود که نصفه شبی این دخمله با من چیکار داره و چی میخواد بگه و چه شبی بشه امشب...)
خلاصه کادر مجرب و مجرد ما روانه زندان میشه (زندان مال مرده)و ما فردا صبش با سند میاریمش بیرون اما خب دیگه چون تو تریپ عذاب وجدان و این حرفاست کنج عزلت گزیده و دیگه نمیاد دفتر و ما حسابی دست تنها میشیم.
البته ناگفته نمونه که بخاطر این حادثه عید کل خاندان خوش اقبالها سیاه میشه...
15 فروردین 88 تو دفتر نشستی و داری با غم تنهایی و بیکاری خودت کنا میایی که اخوی گرامی زنگ میزنه میگه ما تو جاده تصادف کردیم و به علت رعایت حال خوانندگان عزیز از ذکر اتفاقات اون روز خودداری کرده و فقط به این جمله بسنده میکنم که حال برادر تصادف کرده را برادر تصادف کرده داند و بس.
در پی حادثه فوق جیمبو(نام اتل اخوی عزیز) داغان شده و برای همیشه با جیمبو خداحافظی میکنیم.
اردیبهشت 88 سراربه بیکاری و مگس پرانی در دفترخانه میگذردو بی پولی بیکاری مشکلات روحی مارا دو چندان میکند.
3خرداد 88 را هرگز فرامش نخواهم کرد و درد و رنجهای آن روز را تاریخ به یاد خواهد داشت!اشتباه نکنید آزادسازی خرمشهر منظورن نیست این روز بنده رفتم زیر تیغ جراحی.
ماجرا از این قراره که 10 قبل از این تاریخ در یک صبح دل انگیز بهاری بنده با دماغ میرم تو دیفال و دماغ مبارکمان شکسته و بسان خرطوم فیل میشود.سریعا به بیمارستان مراجعه و وقت عمل تعیین میشود و نتیجه اینکه امروز کلا نفس نمیتونم بکشم و جا داره که از دکتر مجرب و کادر مجرب بیمارستان هم تشکر کنم که از پس یه شکستگی دماغ هم برنمیان چه برسه به عمل زیبایی و این قرطی بازیا.
مرداد88 بازرس میاد دفتر و میگه ازت شکایت کردن منم اومدم بخورمت. ما هم که آخر دل و جیگریم سریعا استعفای خود رو از سمت سردفتری نوشته و وارد بازی پیچیده و ترسناک استعفا میشیم.
(بالاخره پس از 5 ماه دلهره و نگرانی موفق به خروج از این شغل مزخرف شدیم)
اواخر مرداد 88 با بهاره(نام اتل بنده حقیر) به همراه مادر خانومی میریم خرید.بهاره رو پارک میکنیم و موقع برگشت بهاره دیگه اونجا نیست!
نترسید منم همین حال شمارو داشتم اما بعد از 1 ساعت بالا و پایین پریدن متوجه شدم جرثقیل نیروی انتظامی بردتش پارکینگ که البته بدلیل مهارت راننده در بکسل کردن ماشین 1 ماه در تعمیرگاه بستری شده و بنده 600000 تومان ناقابل پیاده میشم.
تیر 88 از دستم در رفت:توی این ماه اخوی گرامی ادعای استقلال کرده و خانه پدری به مزایده گذاشته میشود و من و مادر خانومی به منزل دیگری منتقل شده و آغاز یک زندگی به اصطلاح بی مرد در خانه ماست.
شهریور و مهر 88 ماهای معاملات احمقانه ماست که طی این دو ماه کل ماترک پدری را بر باد فنا میدهیم.
آذر 88 انتقال به منزل فعلی است که احمقانه ترین تصمیم زندگی من بود و کلا با اومدن به این خانه آسایش از زندگی من برای همیشه رخت بربست.
30 دی 88 یک موتورسوار دزد گوشی موبایل دوست داشتنی بنده و رو به سرقت برد و مارو دوباره عذادار کرد که الهی خداوند از سر تقصیراتش نگذره و در قعر جهنم جا بگیره.
بهمن و اسفند 88 هم به بی پولی و بیکاری و بدبختی گذشت.
اما نکته قابل توجه اینکه ما هنوز زنده ایم و امیدوار...
خلاصه بازم از کلیه رفقایی که به این کلبه ما سری میزنن عذرخواهی میکنم که شب عیدی ناراحتشون کردم.
همه چی از شب چهارشنبه سوری سال گذشته شروع شد که به ناگاه مطلع شدیم یکی از اعضای کادر مجرب دفترخانمان طی یه حادثه رانندگی دلخراش زده به یه عابر که اونم نه گذاشته نه برداشته درجا مرده.(البته خب از اونجایی که هیچ چیزی تو زندگی بهتر از صداقت نیست ما همین یه دونه کارمندو بیشتر نداشتیم) لازم به ذکره که اون شب س عزیز برای اولین بار صدای بنده رو پشت تلفن در حالیکه داشتم گریه زاری میکردم شنید(طفلکی حتما قبلش شاد شده بود که نصفه شبی این دخمله با من چیکار داره و چی میخواد بگه و چه شبی بشه امشب...)
خلاصه کادر مجرب و مجرد ما روانه زندان میشه (زندان مال مرده)و ما فردا صبش با سند میاریمش بیرون اما خب دیگه چون تو تریپ عذاب وجدان و این حرفاست کنج عزلت گزیده و دیگه نمیاد دفتر و ما حسابی دست تنها میشیم.
البته ناگفته نمونه که بخاطر این حادثه عید کل خاندان خوش اقبالها سیاه میشه...
15 فروردین 88 تو دفتر نشستی و داری با غم تنهایی و بیکاری خودت کنا میایی که اخوی گرامی زنگ میزنه میگه ما تو جاده تصادف کردیم و به علت رعایت حال خوانندگان عزیز از ذکر اتفاقات اون روز خودداری کرده و فقط به این جمله بسنده میکنم که حال برادر تصادف کرده را برادر تصادف کرده داند و بس.
در پی حادثه فوق جیمبو(نام اتل اخوی عزیز) داغان شده و برای همیشه با جیمبو خداحافظی میکنیم.
اردیبهشت 88 سراربه بیکاری و مگس پرانی در دفترخانه میگذردو بی پولی بیکاری مشکلات روحی مارا دو چندان میکند.
3خرداد 88 را هرگز فرامش نخواهم کرد و درد و رنجهای آن روز را تاریخ به یاد خواهد داشت!اشتباه نکنید آزادسازی خرمشهر منظورن نیست این روز بنده رفتم زیر تیغ جراحی.
ماجرا از این قراره که 10 قبل از این تاریخ در یک صبح دل انگیز بهاری بنده با دماغ میرم تو دیفال و دماغ مبارکمان شکسته و بسان خرطوم فیل میشود.سریعا به بیمارستان مراجعه و وقت عمل تعیین میشود و نتیجه اینکه امروز کلا نفس نمیتونم بکشم و جا داره که از دکتر مجرب و کادر مجرب بیمارستان هم تشکر کنم که از پس یه شکستگی دماغ هم برنمیان چه برسه به عمل زیبایی و این قرطی بازیا.
مرداد88 بازرس میاد دفتر و میگه ازت شکایت کردن منم اومدم بخورمت. ما هم که آخر دل و جیگریم سریعا استعفای خود رو از سمت سردفتری نوشته و وارد بازی پیچیده و ترسناک استعفا میشیم.
(بالاخره پس از 5 ماه دلهره و نگرانی موفق به خروج از این شغل مزخرف شدیم)
اواخر مرداد 88 با بهاره(نام اتل بنده حقیر) به همراه مادر خانومی میریم خرید.بهاره رو پارک میکنیم و موقع برگشت بهاره دیگه اونجا نیست!
نترسید منم همین حال شمارو داشتم اما بعد از 1 ساعت بالا و پایین پریدن متوجه شدم جرثقیل نیروی انتظامی بردتش پارکینگ که البته بدلیل مهارت راننده در بکسل کردن ماشین 1 ماه در تعمیرگاه بستری شده و بنده 600000 تومان ناقابل پیاده میشم.
تیر 88 از دستم در رفت:توی این ماه اخوی گرامی ادعای استقلال کرده و خانه پدری به مزایده گذاشته میشود و من و مادر خانومی به منزل دیگری منتقل شده و آغاز یک زندگی به اصطلاح بی مرد در خانه ماست.
شهریور و مهر 88 ماهای معاملات احمقانه ماست که طی این دو ماه کل ماترک پدری را بر باد فنا میدهیم.
آذر 88 انتقال به منزل فعلی است که احمقانه ترین تصمیم زندگی من بود و کلا با اومدن به این خانه آسایش از زندگی من برای همیشه رخت بربست.
30 دی 88 یک موتورسوار دزد گوشی موبایل دوست داشتنی بنده و رو به سرقت برد و مارو دوباره عذادار کرد که الهی خداوند از سر تقصیراتش نگذره و در قعر جهنم جا بگیره.
بهمن و اسفند 88 هم به بی پولی و بیکاری و بدبختی گذشت.
اما نکته قابل توجه اینکه ما هنوز زنده ایم و امیدوار...
۲ نظر:
ببین مریم جونم من تمام این روزها رو با تو بودم و شنیدم و درک کردم اما حالا که همه رو از اول گفتی داغانم کردی بشر بمیرم الهی تو چی کشیدی قهرمان دوستت داریم قهرمان !
تا شما ازدواج نکنی، به قول شیرازی ها کارت نمیشه...
ارسال یک نظر