۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

فرحزاد و شیشلیک

دیشب به اتفاق شوالیه ها بعلاوه یه دوست جدید رفتیم فرحزاد باغچه حسین که چند تا عکسم تو وبلاگ حنا جونی هست که میتونین ببینین.شب جالبی بود و البته با حضور این دوست جدید جالبتر خداییش کلا تمام مسیرو خاطره تعریف کرد و اصلنشم کم نیاورد ...
بعدشم کلی پیشنهاد داد که بریم شهربازی و سینما و دره پونک و شمال و دست آخرم از مرزای ایران خارج شد و پیشنهاد یه سفر خارجی داد...البته حالا کم کم متوجه میشه با کیا طرفه البته خب اونم کم نمیاره فکر کنم آخرش هممونو مجبور کنه 10 شب به بعد بریم گردش و بعدشم بریم تور دبی و ...
اما من باب خوردن بگم که من تمام راه برگشتو به چیزایی فکر میکردم که میتونم بخورم تا حالمو بهتر کنه و به هضم غذام کمک کنه و تا صبح از عذاب وجدان نخوابیدم اما خب به قول حنا مجبوریم اینقدر بخوریم دیگه چاره ای نیست...
این روزا فعلا درگیریهای خاص خودمو دارم و جز یه مساله به هیچچیز دیگه ای فکر نمیکنم چون اگه مقاله ام تا هفته دیگه مجوز چاپ نگیره کلا یک سال تحصیلی و قت فکر کردن به بقیه مسایل زندگی رو دارم...

۳ نظر:

ا آ آ گفت...

سلام
خوش بحالتون البته ما هم امشب یه دوره کوچیکی زدیم
راحت میشه حدس زد... می خواستم حرفی بزنم پشیمون شدم می دونید چون احساس کردم نگفتنش شیرین تره
بعید می دونم حوصله داشته باشی کامنت یه این طولانیه ای رو بخونی
اما من می نویسم
خوبید؟
شب بخیر
امروز برای من که روز بدی نبود
برای منی که زیاد بیرون نمی رم شاید چون یه دوست پایه خوب ندارم
اما انگار شما بر عکس کلی دوست دارید
دوستای خوب خوب
البته منم دوست زیاد دارم.
ضمنا مطالب من احساساتی که دارم هستن و اگه منو بشناسید بیشترش براتون دیگه گنگ نیست
می دونی یادته بهم گفتی اگه بکسی که دوست داری باهاش دوست بشی بگی بهتره
و اون بهت میگه نه
و این خوب نیست
فعلن

مریم گلی گفت...

من که نفهمیدم منظورتو

ا ا ا گفت...

خب دیگه نمی نویسم لااقل طولانی نمی نویسم