۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

آسيب شناسي اجتماعي

امروز تصميم گرفتم يه بحث آسيب شناسي اجتماعي رو مطرح كنم تا نظر آقايون رو هم بدونم چون اين بحث رو با طبقه نسوان چندين بار بررسي كردم پس از آقايوني كه اينجارو ميخونن و اصولا نظر نميدن محترمانه ميخوام كه نظرشون رو بگن در غير اينصورت الهي سوسك شن!
توي زندگي خودم و دوستام اينو زياد ديدم و هميشه برام غيرقابل درك بوده كه چرا اين اجناس ذكور ميان يه دختر پرفكت رو واسه دوستي و لاو تركوندن انتخاب ميكنن و كلي هم ادعاي عشق و علاقه ميكنن و وقتي همه چي خوب پيش ميره يه دفعه از رابطه اي كه براشون لذت بخش بوده ميكنن و ميرن يه دختري خيلي پايين تر از دوست دخترشونو براي ازدواج انتخاب ميكنن.
خلاصه گند ميزنن به احساس اون دختر و اون رابطه اي كه دوسش دارن.ميرن سراغ زندگيشون با دختري كه ايده آلشون نيست بعد هميشه از زندگيشون ناراضين و اين دخترو با اون دوست دختر بيچاره مقايسه ميكنن و دست آخرم با گردن دراز برميگردن سراغ همون دوست دخترشون!
واقعا نميفهمم اگه اين آدم رو ميپسندن چرا رهاش ميكنن ميرن سراغ زن مامان پز؟اصلا چرا دوست دختري كه كامله رو به همسري انتخاب نميكنن؟
دليل اصلي اين قضيه فرهنگ پايين خانواده هاي ايرانيه اما دوست دارم نظر شما رو هم بدونم حتي شما دوست عزيز!

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

بر بادم دادي اما نجاتم دادي از من

روزي كه تو وارد زندگيم شدي دنيامو زيرو رو كردي .وقتي رفتي بازم دنيامو زيرو رو كردي.تو رفتي و من بهت زده موندم با هزارتا سوال بي جواب...اون روزا رو فراموش نميكنم چون اعتماد به نفسمو ازم گرفتي .حالا امروز بعد از اين همه سال انتظار و تكرار اون سوالا تو ذهنم فقط با يه جمله اون اعتماد به نفسو بهم برگردوندي و بازم زندگيمو زيرو رو كردي.
تصميممو گرفتم ميخوام تو اون دوست پسر ريباندي باشي كه پروشات عزيز تو وبلاگش خواسته و من واقعا نياز دارم براي فراموش كردن "س"...عجب دنياي عجيبيه تا چند ماه پيش به س از دوست داشتن تو ميگفتم و حالا س اونقدر اومده بالا كه تو وسيله اي ميشوي تا فراموشش كنم!همينه رسم روزگار همينه.گفتي مطمئني كه س هم پشيمان خواهد شد مثل تو اما پشيماني امروز تو چه سودي براي من داره؟نه اين پشيموني ديگه جاي س رو به تو نميده ديگه نميتوني برگردي سرجاي اولت!و به زودي يكي هم جاي س رو ميگيره و راه بازگشت اونم بسته ميشه.
تو گفتي از اينكه منو رها كردي و يكي ديگه رو براي زندگيت انتخاب كردي پشيموني.اين حرفت بهم ثابت كرد كه هنوز خداجوني به فكرمه.مرسي كه اينو بهم گفتي چون تمام اين روزا و ماهها و سالا منتظر شنيدن اين جمله بودم.اين شيريني رو هر دقيقه با اين ترانه گوگوش عزيز مزمزه ميكنم كه:
اگر ديوانگي كردم دلم خواست                             زخود بيگانگي كردم دلم خواست
اگركه اعتماد چشم بسته                                      بر خصم خانگي كردم دلم خواست
اگر تا اوج خودسوزي پريدم                                 نظر كرده به بال عشق بودم
اگر لب تشنه از دريا گذشتم                               به دنبال زلال عشق بودم
بغير از من خود خوش باور من                             كسي منت نداره بر سر من
كسي حال مرا هرگز نفهميد                                    دليل گريه هايم را نپرسيد
گناه عالمي را بردم از ياد                                   گناهم را كسي بر من نبخشيد
كسي بر حلقه اين در نكوبيد                                  من و شب پرسه هاي تلخ ترديد
در آن درياي بي پايان ظلمت                              صداي يار بيداري نپيچيد
بغير از من خود خوش باور من                             كسي منت نداره بر سر من
در ان تنهايي بيرنگ و ممتد                                  به دلداري كسي از در نيامد
من تنهاي من تنها كسي بود                                 كه هرشب در اتاقم پرسه ميزد
اگرچه از شما خانه خرابم                                 دچار ياوه هاي بيجوابم
به خود اما به آنهايي كه بايد                                بدهكاري ندارم بيحسابم
پشيمان نيستم از آنچه بودم                                پشيمان نيستم از ماجرايم
همين هستم همين خواهم شد از نو                      اگر بار دگر دنيا بيايم           

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

تنوع در زندگي

بدنبال افسردگي مزمن اين  روزا تصميم گرفتيم در زندگيمان ايجاد تنوع بنماييم.پيرو تصميم مذكور امروز روانه آرايشگاه شده و صفايي به خودمان داديم و از اونجايي كه هميشه وقتي از دنيا شاكي هستيم فقط زورمان به موهامان ميرسد كچل كرديم تا ببينم راست است كه ميگويند كچلها شانس دارن يا نه؟
ولي از حق نگذريم تنوع خوبي بود و كلي قيافمان عوض شد و خودمان كه خوشمان آمد.

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

نكات آموزنده

چند روزيه كه ايميلاي زيادي از يه آدمي كه مدتهاست تو ذهنم مرده دريافت ميكنم و ميبينم كه آدمي كه يه روزي به راحتي يكي ديگه رو به من ترجيح داد داره ملتمسانه ازم ميخواد كه برگرده چون اون دختر باهاش همون كاري رو كرد كه اون با من...
آرش عزيزم آدم از هر دستي بده از همون دستم ميگيره.دنياي عجيبيه خيلي عجيب و غير قابل درك.اين روزا كه حال خوشي ندارم فكر ميكنم شايد برم سمت آرش.چرا كه نه اينهمه اون از من استفاده كرد حالا نوبت منه وقتي همه واسه من دودره بازي درآوردن و دهنمو صاف كردن پس بذار منم دهن يكي ديگه رو صاف كنم.اما چه كنم كه اين وجدان ما بدجوري بيدارو آگاهه.
تو تسويه حساب ميلاني دختره به پسره گفت :آدم چيزي رو كه بالا آورده دوباره قورتش نميده.اما جالبه كه مردا اينكارو ميكنن و هميشه يه آدم خوب كه سر راهشون قرار ميگيره رو داغون ميكنن و ميرن بعد كه بقيه رو امتحان كردن و مقايسه كردن ديدن اين بهتر بوده برميگردن سراغ اين دوباره.
ديشب به حنا ميگفتم سه تا آدم اومدن تو زندگيم هر كدومشون يه جور لهم كرد و رفت حالا هر سه تاشون برگشتن و ميخوان باشن!
تو از من دور و من دلتنگ
تو آبادي و من ويرون
هميشه قصه اين بوده
يكي خندون يكي گريون
در ادامه هم به توصيه دوستي كه مطلبي رو تو سايتش گذاشته و خواسته بود اطلاع رساني كنيم چند نكته آموزنده در باب اين جنس برترو كه واقعا خودم هم تجربه كردمو بهش اعتقاد دارم بيان ميكنم:
وقتي مردي شما را بخواهد هيچ چيز نميتواند جلوي او را بگيرد واگر شما را نخواهد هيچ چيز نميتواند نگهش دارد.
هيچ وقت خودتان را براي رابطه اي كه ارزشش را ندارد تغيير ندهيد.
اگر رابطه تان به اين دليل كه طرف مقابل آنطور كه لياقت شماست با شما رفتار نكرده به اتمام رسيده هيچ وقت سعي نكنيد دو دوست معمولي باشيد.
پاگير نشويد اگر احساس ميكنيد شما را در حالت تعليق نگه داشته حتما اينكار را كرده است.
هيچ وقت به اين دليل كه فكر ميكنيد گذر زمان اوضاع را بهتر ميكنيد در يك رابطه نمانيد.
هيچ وقت اجازه ندهيد طرفتان همه چيز شما را بداند.
هيچ وقت مرد كس ديگري را قرض نگيريد.
كاري كنيد كه بعضي وقتها دلش براي شما دلش تنگ شود.اگر مردي هميشه بداند كجا هستيد و در دسترس باشيد كم كم شما را ناديده ميگيرد.
هيچ وقت به هيچ مردي متعهد نشويد.

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

حالم بده

حالم بده ضربان قلبم به سرعت نور رسيده احساس ميكنم دارن قلبم رو مچاله ميكنن.شايد به همين زودي سكته اي چيزي بكنم و دنيا از دستم راحت بشه.هيچ چيز اين اجناس ذكور برام قابل درك نيست.بهش اونقدر محبت ميكني كه روت بالا مياره و برات شاخ ميشه.نميفهمم يه پسر از زندگي چي ميخواد.
وقتي ميدونه /ادم اول زندگي يه دختره و اون دختر از ته ته قلبش دوستش داره و هميشه باهاش صادق بوده.وقتي يه آدم براش هيچي كم نذاشته اونو پس ميزنه فقط بخاطر اينكه اون دختر درس خونده؟نه برام قابل درك نيست.
تا حالا اينقدر تحقير نشده بودم .فكرشو بكن يه عمر دهن خودتو صاف ميكني و درس ميخوني بعد كسي رو كه دوستش داري بخاطر همين درس و موقعيت از دست ميدي!
امروز به حنا گفتم اگه بدونم واقعا مشكل اينه از دوره دكتري انصراف ميدم.حنا ميگفت يعني اينقدر دوستش داري؟آره دوستش دارم با همه تو هينا و تحقيراش.دليلشو نميدونم اما دوستش دارم.فقط از خدا ميخوام بهم صبر بده تا بتونم تحمل كنم و بيشتر از اين اجازه ندم كه تحقيرم كنه.
ديشب بهش گفتم كه از اين ناراحتم كه تمام اين مدت حرفات و عملت جز اين چيزي بود كه الان ميگي.از اين ناراحتم كه از اول تكليف رابطه رو روشن نكردي و با احساس من بازي كردي درحاليكه ميدونستي چقدر دارم بهت وابسته ميشم و چقدر حساسم.از اون همه اطمينان خاطري كه بهم ميدادي ناراحتم.از اينكه عروسك اينو اوني و اينقدر تحت تاثير آدمايي هستي كه واقعا به اين رابطه حسوديشون ميشه ناراحتم.ناراحتم چون الان زدي زير همه حرفات و حتي اينقدر مرد نيستي كه قبول كني حرف تو چيز ديگه اي بود.
نميدونم از زندگي چي ميخواي يا چرا با من اينكارو كردي اما سپردمت به خود خدا كه هميشه شاهد و ناظر بوده...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

كوچه علي چپ

اين روزا اغلب در كوچه علي چپ پرسه ميزنيم.عجب جايي ايست اينجا و وا حسرتا كه تا به حال از اين مكان مقدس غافل بوديم.
اينجا از درو ديوار توجيه ميبارد و ديگر هيچ سوال بيجوابي وجود ندارد.
وقتي اينجام ميدونم تو كه نيستي به فكرمي و اصلا حتي يه لحظه ام فكر نميكنم آدم ديگه اي تو زندگيته.وقتي اينجام دليل تنهاييم اينكه تو دوستم داشتي و اگه رفتي بخاطر خودم رفتي.
آخ كه چقدر اينجا خوبه اگه زودتر اومده بودم اينجا اينقدر با هم دعوا نميكرديم چون ميدونستم اگه ميگي من فقط قراره تنهايياتو پر كنم منظوري نداري و عاشقمي كه اين حرفارو ميزني وگرنه قصد توهين كه نداري اصلا...
اما موسيقي مناسب من تو اين كوچه  ترانه گوگوشه كه ميگه:
من به خواستنت دچارو تو به مرگ كوچه سر خوش
ردپات مونده رو قلبم شب بي من رفتنت خوش
يه طرف كابوس عشقو يه طرف بهت هميشه
هر چي ابر خون چكيده است تو چشام خلاصه ميشه
جاده ها دل نگرانن كه تو برگردي دوباره
انگار اين جهان بجز تو حرف تازه اي نداره
بعد تو تنها به يادت همه شبهام سپري شد
هرچي خوندم و نوشتم قصه در به دري شد
من به بي توايي دچارو تو به مرگ كوچه سرخوش
ردپات مونده رو قلبم شب بي من رفتنت خوش

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

بازم نامردي

ديشب تا سه صبح بيدار بودم و گريه ميكردم.صبح زود با حنا جوني رفتيم امامزاده صالح تا همه بغضامونو خالي كنيم.واقعا بهش احتياج داشتم و كلي سبك شدم.از شدت عصبي بودن احساس ميكنم قلبم درد ميكنه و ضربان قلبم بالاست.حنا ميگه خودمو اذيت ميكنم اما خب وقتي اينهمه دروغ و نامردي ميبيني بايد حالت بد بشه ديگه.نميدونم اين آقاي س به ظاهر محترم بابت اونهمه دروغ و دورويي الان وجدانش راحته يا نه اما مطمئنم جواب كارشو ميبينه.امروز تو امامزاده دعا كردم كه خدا هرچه زودتر جوابشو بده تا ديگه اين كارو تكرار نكنه.البته خودم هم مقصرم زيادي بهش بها دادم بيچاره سرش گيج رفت.
مردان در صيد عشق به وسعت نامنتهايي نامردند
گدايي عشق ميكنند تا زمانيكه مطمئن به تسخير قلب زن نشدند
اما همينكه مطمئن شدند
مردانگي را در كمال نامردي بجا مي آورند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

نه وصل ممكن نيست
هميشه فاصله اي هست.
دچار بايد بود
وگرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشني اهتزاز خلوت اشياء است.
و عشق
صداي فاصله هاست.
صداي فاصله هايي كه
غرق ابهامند.
در ادامه تفكرات فلسفي ام به اين نتيجه رسيدم كه بايد از كسي كه دوستش داري دور بشي وگرنه بهت آسيب ميزنه و هرچقدر كه تو به سمتش بري اون از تو دورتر ميشه.
nay
unity is impossible
there is always a distance....and love
is the echo of distances.
خب مگه چيه از اونجايي كه وبلاگم بين الملليه خواستم دوستان خارجكي هم از نتايج تفكرات اين فيلسوف معاصر بهره اي برده و جان كلام را متوجه شوند.

دوره جديدي از زندگي من

پس از روزها افسردگي و تفكرات فلسفي مداوم و خوابهاي آشفته امروز تصميم جديدي گرفتم كه رسما در اينجا اعلامش ميكنم.
تصميم گرفتم از همين امروز و نه از فردا يا شنبه آينده بلكه از همين امروز صبح بچسبم به درس و زندگيم و فقط به فكر خودم باشم مثل همه آدماي اطرافم.آخه خوب كه فكر كردم ديدم اطرافيانم همه فقط به فكر خودشون هستن و من فقط زنگ تفريحشونم پس چرا من وقتمو تلف كنم.مني كه سالها براي رسيدن به اين موقعيت تلاش كردم و خيلي چيزارو بخاطرش از دست دادم.خب حالا ديگه مريم گلي تغيير ميكنه و ميشه هموني كه بايد باشه .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

رابطه تلفني

نميدونم چرا فكر كردم بايد كسي رو دوست داشته باشم كه يكسال و اندي است ميشناسمش اما سرجمع فقط چهاربار ديدمش!آدمي كه حتي ديگه قيافش هم يادم نيست و فقط يه تصوير مبهم ازش تو ذهنمه و دلم به تلفناش خوشه و اينكه براي ديدنش انتظار بكشم و هزار بار سركار بمونم و اعصابمو بذارم وسط و آخرشم دست از پا درازتر بگم خب ديگه تمومه و من نميتونم و بعد اون زنگ بزنه و منم باز باورش كنم و همون روال قبلي تكرار بشه.
هر چي فكر ميكنم نميدونم چي شد كه اينجوري شد؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

يك روز آفتابي

ديروز يه روز گرم آفتابي بود و من و دوست جونم كلي خاطره زديم واسه آيندگان.ماجرا از اينجا شروع شد كه من صبح زود از خونه زدم بيرون به سمت دانشكده معارف تا يه پايان نامه رو رويت كنم و بخاطر همينم چادر با خودم بردم تا بتونم از در دانشگاه معارف برم تو كه اين چادر بعدازظهر همون روز كابرداي بيشتري پيدا كرد.
خلاصه پايان نامه اي كه براي مقاله ام هزارتا اميد بهش بسته بودم اب شده بود رفته بود زير زمين و پيدا نشد.اما من خودم شب قبل مشخصاتشو تو ايران داك ديده بودم.شايد خود صاحب اون پايان نامه اومده دزديدتش!
دست از پا درازتر برگشتم دانشكده خودمون و با يكي از رفقا رفتيم تو سايت دنبال پايان نامه كه نميدونم چي شد تا ته زندگي نويسندشو در اورديم و فهميديم اين آقاهي خيلي مؤمنه و شايد روحاني هم باشه تازه فهميديم با يه خانومي چند ماه پيش رفته جلسه و با خانوم زينب ندافم يه ارتباطاتي داشته تازه مهينشونم كه خواهرش ميشه فوق ليسانس قبول شده(خودم ليست اسامي رو ديدم و بهش تبريك ميگم از همينجا)تازه فهميديم كه يه روستايي به نام اين آقا هست كه احتمالا اهل همونجاست.نميدونم چرا اين اطلاعاتو در موردش پيدا كردم و عين آدمي كه قراره يكي رو گزينش كنه يا در موردش واسه ازدواج تحقيق كنه تا ته زندگي طرفو دراوردم.خلاصه اگه خواستين در مورد يكي تحقيق كنيد به من خبر بدين سه سوت كل زندگيشو ميريزم رو دايره.
بعد از پايان ماموريت و انجام تحقيقات كافي رفتيم ناهار و يه كبابي زديم بر بدن تا براي برنامه بعدازظهر قوي بشيم.آخه قرار بود بريم سراغ يه آدم متجاوز و از خودمون در برابرش دفاع كنيم.
از اين به بعد مساله ناموسي ميشود لطفا دقت كنيد!
مدتي بود كه كار اين رفيق ما براي انجام رساله اش به يه دكتري ارجاع شده بود كه مرتيكه خيلي هيز و بي ناموس بود و با حرفاش روح دوست مارو مورد تجاوز قرار داده بود.خلاصه ما هم تصميم گرفتيم بريم و يه ضد حال اساسي بهش بزنيم.بعد از ناهار با كلي سلام و صلوات و استرس رفتيم به سمت دفتر آقا دكتره.
توي راه تمام نقشه هامونو مرور كرديم و اولش تصميم گرفتيم به جاي اسپري فلفل كلي اسپري خوشبو كننده تو حلقش بريزيم اما بعد ديديم خوب اينجوري فقط خوشبو ميشه و فايده خاصي نداره بعد دوست جونم پيشنهاد داد لانچيكو همراهمون ببريم اما چون دسترسي به اين وسيله دفاعي نداشتيم بازم نشد.توي راه به دو تا آقاي خوشتيپ و خوش قدو بالا برخورديم(جاي برادري)و فكر كرديم يه پولي بديم بهشون و اينارو همراهمون ببريم اما بعد ديديم پول نداريم و بعد از دم يه قهوه خونه قديمي با كلي خلافكار رد شديم و گفتيم اين خلافكارا مرام دارن شايد بفهمن مساله ناموسيه پول نخوان اما بازم ترسيديم واسمون شر بشه.
بعدش گفتيم چاقو بخريم و بذاريم تو كيفمون اما خب حمل چاقو جرمه و ما هم تو كار خلاف قانون نيستيم پس اينم نميشه.آخرش گفتيم اگاه طرف دست از پا خطا كرد چادر منو ميندازيم رو كله اش و فرار ميكنيم.
خلاصه سرتونو درد نيارم ما رسيديم به دفتر البته دفتر چه عرض كنم بيشتر شبيه دخمه بود و من كه از چند هفته پيشش داشتم تصوير اين مرد متجاوز رو تو ذهنم بر اساس مشخصاتي كه دوست بزه ديده ام تعريف كرده بود ترسيم ميكردم خيلي مشتاق بودم تا زودتر قيافه طرفو ببينم .در كه باز شد اول يه آقاي دايره درو باز كرد و درحاليكه داشت نشخوار ميكرد رفت تو اتاق و بعد من تصوير يه آقاي دراز بي نور با يه لباس سبز آبي رو ديدم كه البته هيچكدومشون بزهكار مدنظر ما نبود و جالبه كه اونم براي اينكه به ما پاتك بزنه رفقاشو آورده بود.
خلاصه دوستم رفت تو اتاق تا كارشو از متجاوز بگيره و منم توي سالن داشتم تمام راههاي خروجي رو چك ميكردم و تمام اين مدت حواسم به صداهايي بود كه از اتاق ميشنيديم .خداييش اين مرتيكه عجب صداي گيرايي داشت.و حال ميكردم كه اصلا به روي مبارك نميآورد كه نوبه قبل چه پيشنهادات بيشرما نه اي به رفيق ما داده.خلاصه اومد بيرون و در يك لحظه تمام تصورات ذهني منو بهم زد.يه مرد كوتاهه لاغر مثل ني قليون با چشماني ريز و كشيده كه به قول رفيقم كون مرغو اگه ديدي چشاي اينم ديدي.خلاصه كه قيافش افتضاح بود و من همش تو اين فكر بودم كه چه اعتماد به نفسي داره مرتيكه كوتاه!خلاصه دوستمون مارو بهش معرفي كردو لاب لاب همه چي به خوبي و خوشي گذشت و اونم حسابي خودشو جمع و جور كرده بود و ما شاد و خندون از اون دخمه اومديم بيرون و رفتيم يه بستني اساي زديم به بدن و جشن گرفتيم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

دلتنگيهاي اين روزاي من

اين روزا دلم برات خيلي تنگ ميشه. براي لحظات خوبي كه با هم داشتيم و ديگه هرگز برام تكرار نشدن.براي احساس خوبي كه از با هم بودن و در كنار هم بودن داشتيم و ديگه هرگز نتونستم تجربه اش كنم...
خيلي سعي كردم بازم با يكي ديگه اين حس خوبو تجربه كنم و برگردم به اون روزا كه هيچ چيزي نميتونست منو خسته كنه يا از پا دربياره اما نشد چون هيچكس منو به اندازه تو دوست نداشت...
اين روزا كه ديگه كسي دلش برام تنگ نميشه و ديگه كسي برام وقت نداره بيشتر ياد تو ميفتم و تازه ميفهمم وقتي همش گرفتار بودم و وقت نداشتم تورو ببينم يا يادم ميرفت كه چقدر دلتنگ توام چه حسي داشتي و چقدر برات سخت بود...
هنوزم وقتي از دم هاني تخت طاووس رد ميشم يا بارون مياد يا ميرم سينما فرهنگ يا به ياد بام گاندي و فرانسه و قهوه ميفتم يا ميرم پارك هنرمندان و هزارتا جاي ديگه كه با تو بهترين لحظات زندگيمو گذروندم دلم برات خيلي تنگ ميشه و آرزو ميكنم كه فرصتي پيش ميومد تا دوباره با تو شروع كنم...
دلم ميخواست تورو فراموش كنم و خاطرات بهتري رو با س بسازم و همه چي خوب پيش ميرفت كه همه چي رو خراب كرد و درست رفتار اونروزاي منو تكرار كرد و هميشه تنها براي من وقت نداشت و شايد اونم يه روزي مثل الان من حسرت بخوره كه چرا منو نديد و...
خلاصه اينكه دلم برات هوارتا تنگه...