۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

دلتنگيهاي اين روزاي من

اين روزا دلم برات خيلي تنگ ميشه. براي لحظات خوبي كه با هم داشتيم و ديگه هرگز برام تكرار نشدن.براي احساس خوبي كه از با هم بودن و در كنار هم بودن داشتيم و ديگه هرگز نتونستم تجربه اش كنم...
خيلي سعي كردم بازم با يكي ديگه اين حس خوبو تجربه كنم و برگردم به اون روزا كه هيچ چيزي نميتونست منو خسته كنه يا از پا دربياره اما نشد چون هيچكس منو به اندازه تو دوست نداشت...
اين روزا كه ديگه كسي دلش برام تنگ نميشه و ديگه كسي برام وقت نداره بيشتر ياد تو ميفتم و تازه ميفهمم وقتي همش گرفتار بودم و وقت نداشتم تورو ببينم يا يادم ميرفت كه چقدر دلتنگ توام چه حسي داشتي و چقدر برات سخت بود...
هنوزم وقتي از دم هاني تخت طاووس رد ميشم يا بارون مياد يا ميرم سينما فرهنگ يا به ياد بام گاندي و فرانسه و قهوه ميفتم يا ميرم پارك هنرمندان و هزارتا جاي ديگه كه با تو بهترين لحظات زندگيمو گذروندم دلم برات خيلي تنگ ميشه و آرزو ميكنم كه فرصتي پيش ميومد تا دوباره با تو شروع كنم...
دلم ميخواست تورو فراموش كنم و خاطرات بهتري رو با س بسازم و همه چي خوب پيش ميرفت كه همه چي رو خراب كرد و درست رفتار اونروزاي منو تكرار كرد و هميشه تنها براي من وقت نداشت و شايد اونم يه روزي مثل الان من حسرت بخوره كه چرا منو نديد و...
خلاصه اينكه دلم برات هوارتا تنگه...

۲ نظر:

نویسنده یواشکی گفت...

می دونی مریم بعضی موقع ها فک می کنم همه گذشته یه خواب مسخره و مضحک بوده که حتی باور کردنش هم برامون سخته چه برسه به یاد آوریش !

مريم گلي گفت...

حناي عزيزم من هرچقدر سعي ميكنم از اين خاطرات دورتر بشم بهشون نزديكتر ميشم و حالا ديگه مطمئنم كه ديگه نميتونم چيزي شبيه اون دوره رو تكرار كنم نميدونم چرا اما احساس ميكنم ديگه همه چي تموم شد اتفاقا چند وقت پيش تو وبلاگ يه دوستي كه تازه از يه رابطه خوب اومده بود بيرون خوندم كه گفته بود پايان تو پايان جهان نيست اما من معتقدم هست چون آدماي بعدي كه ميان ديگه تو اون نامبر وان براشون نيستي و ديگه رابطه مثل اولين رابطه نميشه...