سه ماه و اندی است که از رابطه قبلی اومدم بیرون و تو این مدت دوستان و آشناین مدام سعی میکردن که منو بندازن تو یه رابطه دیگه تا اون قبلی رو فراموش کنم،منم زیر بار هیچ رابطه ای نمیرفتم.خلاصه که دو ماهی میشه که آقایی به ما معرفی شده بود و من تو این مدت هزارتا بهانه تراشیدم تا نرم ببینمش و اونم از رو نمی رفت و هفته ای یکبار زنگ میزد و اصرار که تورو خدا بذار همدیگرو ببینیم.بالاخره حنا با کلی دعوا و اصرار منو راضی کرد که دیشب باهاش قرار بذارم.نمیدونم چرا شب قبلش حس بدی داشتم و اصلا دلم نمیخواست برم و زنگ زدم بهشو گفتم من میخوام برگردم تو همون رابطه قبلی ام و دیدن ما دیگه فایده ای نداره ،اونم که از رو نمی رفت و گفت باشه برگرد هرکاری میخوای بکن اما ادب اقتضاء میکنه بعد از دو ماه اصرار من که بیای یه بار همدیگرو ببینیم و منم گفتم باشه پس فقط برای اینکه فک نکنی بی ادبم میام و قرار نیست هیچ اتفاقی بین ما بیفته و اونم گفت باشه بابا...
روز موعد که همون دیشب بود با کلی دلهره و نمیدونم چرا عذاب وجدان طبق معمول زودتر رسیدم سر قرار .به قول حنا آرزو به دلمون موند یه بار دیر برسیم و عذرخواهی کنیم.خداییش هرجور برنامه ریزی میکنم بازم کلی زودتر میرسم.تو ماشین نشسته بودم و داشتم با حنا حرف میزدم که زنگ زد گفت سر کوچه مربوطه است و من چون میدونستم که آقا وضعیت مالی مناسبی داره ماشینمو کمی دورتر پارک کرده بودم تا ببینم چه مدل آدمیه(یه وقت فکر نکنین بهاره ضایع است و من خجالت میکشم مدیونی اگه اینجوری راجع به دختر من فکر کنی).همینطور که داشتیم با حنا حرف میزدیم دیدم یه بی ام و سفید وارد کوچه شد و همونجا داد زدم که حنا بدبخت شدیم آبرومون رفت کاش با ماشین اخوی اومده بودم.حنا بهم دلداری داد که خودتو نباز بذار بره بعد تو پیاده شو برو و نذار ماشینتو ببینه .گفتم بالاخره که میبینه موقع برگشت و حنا هم با خنده گفت وقتی از کافه میایید بیرون اون دیگه بهت وابسته شده و مهم نیست.
از ماشین پیاده شدم و رفتم به سمت کافه و دیدم وای یه آقای بسیار خوش تیپ و خوش پوش و خلاصه هرچی خوش داره رو تصور کنید وایستاده جلوی در(در یه جمله یه پسر دختر کش) و زیر لب فقط میگفتم حنا جونم من گفته بودم دوست ندارم ببینمش. خلاصه وارد کافه شدیم و نشستیم و تو دلم قند آب میشد که چقدر خوش قیافه است این لامصب و کلی چرت و پرت تحویل هم دادیم و اومدیم بیرون و لحظه نابودی من رسید.ازم پرسید اهل پیاده روی هستی گفتم بله زیاد گفت خب منم شبا زیاد پیاده روی میکنم خوبه،ماشینتو کجا گذاشتی خیلی بالاست؟سریع گفتم نه بابا وسطای کوچه است شما برو.اون نامردم گفت نه من با شما میام دم ماشین بعد شما منو برسون دم ماشینم...
داشتم از ترس میمردم و گفتم نه بابا چه کاریه برو خونتون دیگه مدیونی اگه دنبال من بیای(اینارو تو دلم گفتما)و خلاصه چشمتون روز بد نبینه و اومد دیگه مرتیکه پررو و سوار ماشین شد و با خنده گفت میبینم که رانندگیتم خوبه دور ماشینو کلا زدی به در و دیوار منم که کلا خودمو از تک و تا نمیندازم گفتم همینه که هست حرف نزن و حالا شیش ساعت مشغول باز کردن قفل فرمونو ومسایل ایمنی ماشین شدم و اونم تو دلش حتما میگفته دختر خانوم فکر کردی اصلا کسی این ماشینو میبره که اینهمه قفلش کردی...(نخند دوست من بهاره ناموس منه)
جلوی ماشینش پیاده اش کردم و رفت .دلم میخواست با بهاره برم تو دل ماشینشو بگم این ماشینته ؟خب دیگه نیست ای مرفه بی درد .تا حالا اینقدر احساس حقارت نکرده بودم .وقتی اومد خونه زنگ زد که چی شد؟با من میمونی؟منم گفتم باید تا فردا فکر کنم.اونم گفت اتفاقا من از دخترایی خوشم میاد که تحویلم نمیگرن...
حالا هم میخوام نابودش کنم و بگم که من چون هنوز تو رابطه قبلی ام موندم و مدام مقایسه میکنم تورو با اون تو این مقایسه تو باختی اون بهتره.اینجوری هم اون کمی تحقیر میشه هم من خودمو از تک و تا نمیندازم هم از شرش خلاص میشم.اما حنا میگه اینجوری بیشتر گیر میده چون خودش گفته عاشق کم محلی ایه حالا باید یه جوری بکوبونمش تو دیفال.
هر جا چراغی روشنه از ترس تنها موندنه
ای ترس تنهایی من اینجا چراغی روشنه