دیدید بعضی از روزا کلا رو شانسین و از زمین و زمان واستون میباره؟خب واسه من و حنا هم امروز تقریبا اینجوری بود.بعد از مدتی من و حنایی تصمیم گرفتیم بریم گردش و البته ساعت هفت صبح که من هنوز توی تختم بودم این تصمیم گرفته شد.قرار ما واسه ساعت یازده بود که بریم کمی قدم بزنیم و شاپینگ و این بازیا و بعدشم ناهار.منم که همیشه خدا زود میرسم میدونین و خدارو شکر حنا هم مثل خودمه.زنگ زدم به حنا که من و بهاره زودتر میرسیم بدو بیا،حنا جونی هم که دست کمی از خودم نداره گفت منم حاضرم و الان میام.حالا فکرشو بکنید که من ده و نیم نشده رسیدم ونک و تا یازده و خورده ای دنبال جای پارک مناسب خودم بودم ،یعنی جایی که مجبور به پارک دوبل نشم و قطعا میدونین این ساعت روز سمت ونک پیدا کردن این مدل جا پارک تقریبا محاله.خلاصه که توانیر و برزیل و عباسپور و ملاصدرا و کوچه زاینده رود و حتی خ آرارت رو گشتم و نبود که نبود.بالاخره مجبور شدم رفتم سمت آ اس پ پارک کردم و تاکسی سوار شدم و برگشتم ونک.خب از شروعش معلوم بود چه روزی در انتظارمونه.بعد از کلی شاپینگ و پیاده روی و گپ و گفت،دیگه وقت ناهار بود و من اصرار داشتم که حتما بریم یه جای ارزون تا صرفه جویی بشه.بالاخره یه ساندویچی خوب که غذاش خوشمزه باشه و تمییز باشه و جای نشستن هم داشته باشه و علاوه بر تمام این نقاط قوت،ارزون هم باشه یافت نشد.آخر سر هم تصمیم گرفتیم بریم همون راز خودمون.وارد راز که شدیم تقریبا خلوت بود و یه آقای گارسن مشنگ به ما سلام کرد و ما از جلو چشش رد شدیم رفتیم سر یه میز نشستیم.چشمتون روز بد نبینه با اون همه گشنگی ناشی از پیاده روی ،هرچی منتظر شدیم ،دیدیم هیشکی مارو تحویل نمیگیره.گارسن رو صدا زدیم و بازم تحویلمون نگرفت.حنا جونی پا شده رفته میگه چرا از ما سفارش نمیگیرین،طرف میگه مگه شما غذا میخواین؟فکر کردم غذاتون رو خوردین!حالا خوبه از جلوی چشمش اومدیم تو و رفتیم سر میز نشستیم و رستوران هم خلوت بود.خلاصه اومده سه بار از ما سفارش گرفته.یه بار گرفته رفته،اومده میگه سفارش شمارو نداریم.بار دوم هم بعد از یه زمان نسبتا طولانی میگه سفارش شمارو گم کردیم از اول سفارش بدید.دلم میخواست دو دستی بکوبم تو سرش اما وقتی متوجه عصبانیت و نگاههای حنا شدم ،ترجیح دادم نقش میانجی رو بازی کنم.فقط باید قیافه اون دوتا گارسن مشنگ رو میدید،دوتا آدم لاغر و دراز بی نور،که یکی شون شبیه پینوکیو بود اون یکی هم شبیه این خنگا و همش میخندید.بعد از کلی انتظار سیب زمینی و دلستر مارو آورده ،در حالیکه لیوان دراز دلستر پر از کفه و داره همینجور میریزه رو میز.مشغول خوردن سیب زمینی بودیم که چند نفر دیگه هم اومدن و از اونجایی که خیلی خوش شانسیم غذای اونارو زود آماده کردن اما ما هنوز منتظر غذا بودیم.بعد از کلی انتظار دیدیم اون مشنگه که همش میخندید اومد سمت ما و غذای مارو گذاشت رو میز بغل و رفت،البته با لبخند.میز بغلیها هم که کلا تعطیل بودن و یادشون نبود چی سفارش دادن،اصلا یه کلام نگفتن این غذای ما نیست و شروع کردن به ناخنک زدن.کلا امروز راز شده بود پاتوق مشنگا.بالاخره صبر حنا تموم شد و گارسن رو صدا زد که غذای مارو چرا دادی به اینا؟طرف تازه متوجه شده چه گندی زده و اومده با لبخند نگاه کرد و بدون عذرخواهی یا حرفی که الان واسه شما غذا میارم و این حرفا که دلگرمی بهمون بده،رفت و اون میز بغلیها تازه صداشون دراومد که این غذا مال ما نیست.خلاصه با عصبانیت ناشی از گرسنگی حساب کردیم و از رستوران اومدیم بیرون و راهی هایدا شدیم.خلاصه که رفتیم توی هایدا و کلی تو صف وایستادیم و دوتا ساندویچ مزخرف گرفتیم و تو اون فضای کثیف اونجا گاز زدیم .بعد از اینکه از راز اومدیم بیرون،حنا گفت که یکی از دوستان گفته بوده مدیریت اونجا عوض شده و خیلی بد شده اما خب ما باور نکردیم،شما هم میتونین باور نکنین و برین تا سرتون به سنگ بخوره.جالبه که میخواستیم غذای ارزون بخوریم و بیست هزار تومن پیاده شدیم و کلی حرصم خوردیم و دست آخرم ساندویچ گاز زدیم.
۳ نظر:
ببین مریم من تو رو می کشم از 7 صبح گفتی غذای ارزون غذای ارزون... بعد وسط شاپینگ خانم هوس تارت میوه با آب میوه طبیعی میکنه 9500 اونجا می سولفیم تا خانوم بچه اش نیفته ... بعد میریم راز کوفتی با اون گارسونهای نابغه با آی کیو در حد جلبک اونجا یه سیب زمینی و دو تا دلستر میشه 8000 تومن آخرشم میریم با قهر بیرون و هایدای مزخرف تر دو تا ساندویج پلاسیده گاز میزنیم میشه 4000 تومن نه خداییش تو دیگه نظری در مورد صرفه جویی نده خب عشقم ؟ خب عسلم ؟ خب عشق ابدی و ازلی من ؟ خب مریم جونم ؟ د بگو خب دیگه ....
خب عسلم
يه بارم اين اژدر زاپاتا رو امتحان كنين براي خريد هم برين پاساژ انديشه توي پاليزي
ارسال یک نظر